"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

امروز یکی دوتا از دانش آموزهای بابا در سال 1358 که گویا کلاس دوم ابتدایی بودن اون زمان اومدن خونه ما تا هماهنگ شن برای بابا تولد شصت سالگی بگیرن که یه ماه دیر جنبیده بودن، برا روز معلم هم به توافق نرسیدن قرار شد یه جشن بگیرن، دلمو صابون زده بودم برا جشن که گفتن تو مدرسه میگیریم.

اگر من بخوام فقط یه معلمم رو انتخاب کنم تا سورپرایزش کنم حتما معلم چهارم ابتدائیم خانم تارودی پور رو انتخاب میکنم، وقتی معلم ما بود حتما بیشتر از ده سال سابقه داشت، یک خانم چشم و ابرو مشکی، شوهرش کچل بود، خیلی سال بود ازدواج کرده بودن و بچه دار نمیشدن، منو لوسم میکرد، اینقدر بهم محبت میکرد که بقیه بچه ها حسودی کنن، چند بار از مامانم اجازه گرفت منو برد خونه اش، موهامو شونه کرد نه یک بار نه دو بار حداقل پنج بار، دستای کوچکم رو کف دست بلند و کشیده اش میذاشت و نوازش میکرد. حتی اون زمان تو عالم بچگی فهمیدم که عاشق بچه است، حتما بهترین مامان دنیا میشه. همیشه عادت داشتم قبل خواب با خدا حرف بزنم هنوزم این عادت همراه منه، چند شب قبل از خواب فقط از خدا براش بچه میخواستم، شوهرش ظاهرا یه مرد خشن و جدی بود ولی وقتی رفتم خونه اشون یادمه رو موهام دست کشید و دماغمو با دستش کشید و گفت: آفرین دختر کوچولو، پرسیدم برا چی؟؟ گفت: چون خانم معلمت رو دوست داری. تا اول راهنمایی با خانم معلمم تلفنی در ارتباط بودم بعدترها گُمش کردم، پارسال بود که شنیدم یک جفت پسر دوقلو دنیا آورده. بابام گفته شماره اش رو گیر میاره ولی هنوز حرکتی نکرده.

داداشم چند روز قبلِ عقدش همش درگیر پیدا کردن یه خانم بود، سکرت با یکی حرف میزد تا اینکه سه چهار روز بعد از عقد دیدم چشماش پُف کرده و صداش گرفته، طبیعی نبود، خب داداش من اهل گریه نیست چیزی باشه بیشتر یا میریزه تو خودش یا افت فشار میده، دیدم نیاز داره یکی بره پیشش. شوخی کنان رفتم سراغش، با انگشتم رو چال گونه اش ور رفتم و پرسیدم: چته کشتیات غرق شده؟؟ زنت دادیم هنوز آدم نشدی تو؟؟ فک کنم اندازه داداشم کسی تو دنیا از معلم جماعت نفرت نداشته باشه، همه خاطراتش از مدرسه رو با نفرت تعریف میکنه و با نفرت میخنده ولی این وسط عاشق معلمی است به اسم "فریبا". صداش میلرزید گفت: بالاخره پیداش کردم، فریبا رو پیدا کردم. یکم گیج شدم ولی فهمیدم درمورد چه کسی حرف میزنه، چشمام برق زد و بغلش کردم. خب اینکه عالیه چرا بغض کردی؟؟ نکنه اشک شوق و این حرفاست؟؟ گفت: وقتی بهش گفتم دوماد شدم خندید از ته دل خندید و گفت: اگه ازدواج میکردم حتما زودتر از الان پیدات میکردم تا دخترم رو بدم بهت و بشی دوماد خودم. داداش انگار بچه شده بود با صدای لرزون همش میگفت: یعنی این همه سال تنها بوده تنها تنها، میفهمی. عکس الان داداش رو دیده و شناخته، گفته: این چشما هنوز شیطنت بچگیت رو داره، نگاهت همونه. گفته: دوست دارم اولین دیدارمون بعد از سالها سه تایی باشه، دوست دارم مرد شدنت رو ببینم. دوست دارم یه جا صاحب یه پسر و یه عروس شم.

موافقين ۷ مخالفين ۰ ۹۶/۱۰/۲۶

نظرات  (۱۳)

حزن و غم خاصی رو به آدم منتقل میکنه...
پاسخ:
ببخش لیلی..
۲۶ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۹ ابوالفضل ;)
من که نمی خوام هیچ کدوم از معلم ها و استادام رو ببینم. اونا هم مطمئنا نمی خوان!

این قضیه ی داداشت مثل فیلما شد. چه دراماتیک و کمی هم غمناک...
پاسخ:
وا عجب!!!

آره واقعا خیلی دراماتیک :)
ای جااانم پری
چه قشنگ که برادرت پیداشون کرده بودن
منم معلم کلاس اولمو خیلییی دوست داشتم ولی به محض اینکه مدرسمون منتقل شد دیگه ندیدمش:(((
پاسخ:
مهدیس 😍😍
آره خیلی باحاله :)
الهی تو شهرای بزرگ پیدا کردنشون یکم سخته.
شما چه خانوادگی محبوبید! :) باید بهتون تبریک گفت. 
من هیچ وقت با هیچ کدوم معلمهام تلفنی حرف نزدم. ارتباط هم نداشتم. مگر اینکه اتفاقی تو خیابون کسی رو دیده باشم و حال و احوالپرسی.  
 فقط خونهء معلم کلاس اولم رفتم. اونم چون آشنای مادربزرگم اینا بود و هر سال برای احیا مادربزرگمو دعوت میکرد، میرفتم. البته تو عالم بچگی برام جالب بود. 
پاسخ:
شاید هم بخاطر زندگی تو شهر کوچیک باشه :)
من هنوزم بعد سالها یکی از معلمام رو ببینم هول میشم.
خیلی جالبه درک میکنم.
۲۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۳۵ ♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
جز 3-4 تا معلم هر معلمی منو ببینه با چوب دنبالم میکنه :/
ترجیح میدم اونارو اصلا نبینم -_-
پاسخ:
چه بلاهایی سرشون نازل کردین؟؟ :))
خب من زمان مدرسه اصلا بچه خوبی نبودم.
۲۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۱ آقای دیوار نویس
خدا رو شکر که خانم تارودی پور صاحب فرزند شد... ولی این پست غم خاصی داشت... خیلی خاص...
من از هیچ کدوم از معلم های دبستان خوشم نمیومد و الان هم نمیاد... ولی راهنمایی معلم علوم تجربی رو خیلی دوست داشتم! نه بخاطر اینکه موهاش فر فری شدید بود و اهل شوخی بود و خوب درس میداد! بخاطر اینکه تا اون موقع هیچ معلمی منو باور نداشت... ولی او منو باور داشت... منِ درون گرا و کم حرف رو باور داشت و بهم جرات سوال پرسیدن میداد... میدونی، اصلا معنی تلاش کردن رو بهم فهموند... نمیدونم کجاست... شنیدم که رفته آلمان، ولی هر جا که هست امید وارم شاد و سالم باشه.

من هم بچه بودم شبا قبل از خواب با خدا حرف میزنم... یه سری دعا رو تو ذهنم داشتم و هر شب زمزمه میکردم و حتی مامانم بهم یاد داده بود سوره حمد بخونم قبل خواب... خیلی شیرین بود... حس واقعی احتیاجم به خدا رو اون زمان داشتم... نه الان که این همه از خدام دورم.... 
پاسخ:
خداروشکر... هییییم چی بگم!
من معلمای دبیرستان رو دوست ندارم. همیشه یه آدم خوب سرراه آدم قرار میگیره، خوبه که قدردانش هستین :)

پسر بچه ها هم از اینکارا بکنن خیلی جالبه :)
۲۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۳ آسـوکـآ آآ
همیشه
حتی اونایی که از معلما متنفرن
یکی بوده که خیلی باهاش حال کردن
واسه داداشِ شما هم این یکی خیلی خاص بوده
و به نظرم مشت نمونه ی خروار نبوده :)
پدر من هم دبیره و هنوزم تمام دانش آموزاشو با اسم کوچیک و حتی نیمکتی که روش مینشستن یادشه...
خیلی دلچسبه
هم واسه خودش هم دانش آموزاش
پاسخ:
آره :)
چه باحال، معلما حافظه اشون عالیه.
خیلی...
۲۷ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۰ هویجوری:)
چند ماه پیش بابام معلم دوم ابتداییشو کاملا اتفاقی پیدا کرد،معلمشون زیاد یادش نمی اومد ولی بابام یادش بود،خیلی رمانتیک بود آخه بابام دوران تحصیلش تو یه شهر دیگه بود کلا
الانم باهاشون ارتباط خانوادگی داریم،با یکی از استادای دانشگاهش هم ارتباط داریم:)))
پاسخ:
به به :)
لابد بابات اون زمانا از اون بچه مثبتا بوده :))
۲۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۹ مریــــ ـــــم
الهی...
چه داداش احساسیه
پاسخ:
احساسی، سوسول، مهربون، لوس و ...
۲۷ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۶ ♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
هر بلایی که فکرشو بکنید یا حتی فکرشو نمیکنید D:
پاسخ:
ماشالا :))
۲۹ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۱ آذری قیز
جزو پست هایی بود که معلومه با حوصله نوشتیش
خیلی حس داستانی داشت، کلی تصویر و ایده و حس بهم منتقل کرد
ولی عجیبه که داستان شما با معلم هاتون خیلی برام دور از ذهنه یکم. شاید اینجا هیچ کس این مدلی نزدیک نمیشه با معلم هاش.
ولی منم هنوز با سه چهار نفرشون در ارتباطم و حس خوبی دارم از این ارتباط
پاسخ:
مثل همیشه در لحظه نوشتم ولی خب با حوصله هم بودم. :)
بعد انتشارش فکرم پیش تو بود و حس هات حین خوندن پست.
شهرهای کوچک صمیمیتشون یکم بیشتر از حد معموله.
حتی میتونی چندسال پیشِ خودت و دانش آموزات رو متصور شی :)
۲۹ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۴ آذری قیز
نمیدونم دخترها اینو یادشون میومونه که چند بار سر کلاس موهاشون رو میبافتم؟!
یا امیر علی یادش می مونه که دکمه ی اونیفرمش رو سر کلاس براش دوختم ؟!

پاسخ:
حتما یادشون میمونه، من جای اونا قول میدم بهت :)
۲۹ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۰ آذری قیز
:)
پاسخ:
ای جانم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">