دیروز :)
بعد نهار ی کوچولو تلویزیون تماشا کردم بعد رفتم اتاق ی خورده درس و مطالعه و تو نت گشتم شده بود ساعت شش عصر مامانم صدام زد رفتم پیشش کار خاصی نداش یکم نشستم کنارش متوجه شدم گشنه امه ...
من: مامان گشنه امه
مامانم: عصرونه حاضر کن بخوریم
من: چشم :)
وسط عصرونه از مامانم پرسیدم راستی کاری داشتی صدام زدی؟؟
مامان: قدیما بابام ی دوستی داشت خان ی شهری بود مهمونم بود برامون خاطره تعریف میکرد میگف من چن تا نوکر و کلفت تو خونه دارم ی شب با صدای یکیشون از خواب پریدم نوکر همش ناله میکرد مردم از تشنگی مردم از تشنگی خان میگه همون نوکرو صداش کردم گفتم آهای پسر برو ی پارچ آب واسم بیار میگه وقتی آورد گفتم بشین همشو بخور نوکر گفته آخه خان این واسه شماست میگه گفتم بدبخت داشتی از تشنگی تلف میشدی تنبل بودنت نمیذاشت بری آب بخوری حالام "پری بالام" تو اینقد غرق شده بودی تو خودت یادت نبود گشنه اته من ک مادرتم میدونم دخترم کی غذا میخاد :)
الهی فدای مامانم بشم من ....