فاصله ها ..
دیروز خواستم بنویسم، از روزی که با بغض گذشت، از لحظاتی که نباید به تنهایی سپری میشد ولی شد. از پا روی پا گذاشتن و قُلپ قلُپ قهوه تلخی که راه گلویم را طی میکرد، از عطر تلخش که با هر استشمام تا ته ریه هام که هیچ تا بند بند عصب هام را دربرمیگرفت، از چشم هایی که در هر نفس عمیق بسته میشد، از دم هایی آرام که بازدمی سخت و ناآرام و گاه بی فرجام داشت، از احساسات، از شعور، از چشم انتظاری های بیهوده، از زندگی، از بیست و چهارسالگی که هیچ نمیدانم چگونه باید باشد، هرچند من عادت دارم به منطق بی نظمی. از افسردگی موقت، از جنگ، از ...
امروز خواستم بنویسم، از خنده هایی که گونه های صورتم را به درد آورد. همین درد کافی است تا ته اعماق روزی خوب هر چند خسته را فهمید.
راستش را بخواهید مرز این دو روز و دو احساس نمیدانم کجاست، فقط میدانم دلم اینروزها شدید هوای حول حالنا دارد، خدایا حول حالناهامان را به سمت احسن یاری کن.
دعای شب: خدایا ما را با سر درد امتحان نکن فدات شم...
چقدر قشنگ مینویسین ...
احسن الحال براتون آرزومندم ...