من یه دختر مغرورم و تنها چیزی که در قیافه ام پیدا نیست غروره
بهتر است بنویسم، درحال حاضر ننوشتن کاری جز ایجاد فاصله نمیکنه برام. شام رو بار گذاشتم، صدای تلویزون رو زیاد میکنم، شبکه سه سریالی پخش میکنه که ژانر مورد علاقمه، بابام پیرهنش رو درآورده و با زیرپیرهنی و بیژامه و عینک به چشم غرق در کتاب خوندنه فکر کنم تنها تفریحیه که هیچ وقت براش کسل کننده نمیشه. مامانم خوابش برده کنار بابا.
چند روز پیش بود که چند نفری از گریه کردن شادی گفتن، دیروز با شادی حرف میزدم خودش گفت گریه کرده، بنظرم حق هم داشته گریه کنه. یاد آخرین باری افتادم که تو شرایط مشابه شادی بودم و بغضم رو قورت دادم، موقعیت رو طوری مدیریت کردم که تنها شم، دو سه تا پشت سر هم نفس عمیق کشیدم، از کسی که اومد خلوتم رو بهم بزنه خواهش کردم تنهام بزاره، یکم بهتر که شدم رفتم یه لیوان آب خوردم. تو اون لحظه تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد فکر کردن به این بود که گریه نکردم، تظاهر کردم به محکم بودن. امروز تو فانتزی هام یه عکس با کپشن عالی ثبت کردم، امیدوارم خیلی زود پست شه.
ما شام رو ساعت نزدیک دو بامداد نمیخوریم، بابا و مامانم ساعت نزدیک دو بامداد حتما خوابن، اگر هم بیدار باشن مطمئنا برا دعوا کردن منه و دادن لقب جغد بهم. اینا رو گفتم تا بگم سرشب لپ تاب رو روشن گذاشتم و پست رو هم نصفه ول کردم و الان برگشتم باقیش رو نوشتم.
یه تک بیت خوب هم از مولانا جانمان تقدیم کنم، میفرمایند:
"مرا عهدی است با شادی که شادی آنِ من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد."
لبخند :)