یکشنبه میشه هفت ماه تمام.
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ق.ظ
در رو باز کردم، سلام دادم و نشستم صندلی عقب، جواب سلام نشنیدم ولی متوجه شدم زیر لب جواب سلامم رو داد. پرسید دقیقا کجا میرم، گفتم: شما برید مسیر رو میگم، گفت: نه خانم حوصله دور زدن ندارم، خاطراتم با مهدیه و لبخند آوردنامون رو لب آدمای عصبی و ناراحتی که تو کوچه و خیابون میدیدیم تو ذهنم مرور شد. اینبار مظلوم تر گفت: خانم نمیگی کجا؟! جواب دادم: بلوک پنجاه و هفت. پیاده شدم و بدون اینکه توجه کنم به ردیف ها رسیدم پیش مهدیه. براش کلی حرف زدم، به تلافی همه روزهایی که فقط میشنیدمش، از راننده آژانس گفتم، از محمدمهدی گفتم که بچه دو ماهه فقط بلده اخم کنه، مطمئنم مهدیه اون لحظه نتونست سکوت رو تاب بیاره و حتما با صدایی که جمله اش لابه لای خنده هاش گم بود گفت: معلومه به باباش رفته. یکم دعواش کردم، شوخی کردم باهاش. راننده آژانس رو دیدم که تیکه داده به ماشینش و منتظر منه، با مهدیه خداحافظی کردم، گفتم: این آقا راننده هه تا با لگد نیومده دنبالم خودم مثل بچه آدم پاشم برم. البته بهش گفتم مقصد بعدی خونه اشونه، مامانش منتظرم بود، چایی دم کرده بود. باباش هم چون میدونست میرم خونه اشون سرکار نرفته بود، خیلی سعی کردم آروم باشم. سه تا چایی ریختم، میوه از یخجال آوردم و پوست گرفتم سه تایی خوردیم و خیلی کار دیگه. مامانم تو خونه تنها بود و باید زودتر میرفتم خونه، خودمم حوصله خیابون گردی نداشتم، سرکوچه اشون سوار ماشین آژانس شدم، تلفنی به مامانم گفتم: تو راهم و دارم از خونه مهدیه برمیگردم. راننده آژانس اجازه خواست ازم سوالی بپرسه؟! گفت: مهمون خونه مهدیه بودین؟! گفتم بله. گفت: خیلی ببخشید شما "پری" خانم هستین؟! ناخودآگاه یه آهی از ته دلم بلند شد و آروم جواب دادم بله. دیگه صدای راننده رو تو گوشم نامفهوم میشنیدم. حالا مهدیه ای که همسایه ها حتی از بودنش اطلاع نداشتن رو همه اهل محل میشناسن و عجیب تر اینکه دوستش رو هم میشناسن و این یعنی ....
آخرین باری که با هم بیرون رفتیم هشت صبح بود، برا صبحونه رفتیم باغچه سنتی کنار استخر شاه گلی، هیچ وقت یادم نمیره اونروز از شدت خنده از چشمام آب اومد. به زور مهدیه چندتا گلخونه سر زدیم، در مورد اسم بچه های آینده امون تبادل نظر میکردیم که یهو اسم های انتخابی من یادم رفت و گفتم: اندکی صبر لطفا، تو تلگرام سیو کردم الان اسم دخترامو میگم. اینبار نوبت مهدیه بود که از شدت خنده آب از چشماش سرازیر شه. میگفت: فکر کن دست دخترت رو گرفتی و تو خیابون قدم میزنید، یه آشنایی میبینی، بعد از احوال پرسی اسم دخترت رو میپرسه و تو خیلی ریلکس میگی: اندکی صبر لطفا، تو تلگرام سیوه نگاه کنم بگم بهتون.
۹۸/۰۴/۰۸