"تبریک"
ذهنم مشغول بود آروم قدم زنان میومدم ی صدای آشنایی اسممو صدا کرد نگاش کردم قیافه اش آشنا بود ب مغزم فشار آوردم اسمش یادم نیومد دست دادیم گفت : مبارکه ..
+ ممنون ولی چی ؟؟ - حالا چرا اینقد بی صدا ؟؟ + (با خودم گفتم شاید اشتباه گرفته از ی طرف قیافه اش میگه آشناس) متوجه منظورت نمیشم(با لبخند) - دستمو با چشش نشون میده + (من همچنان گیج موندم سرمو ب حالت تعجب و سوال تکون میدم) - ای بابا زندگی مشترک چطوره ؟؟ + (دوتا شاخ خوشگل میاد بالا سرم) و تازه میفهمم حلقه ی زنداداشم ک دیروز گف تنگه انگشتشو اذیت میکنه براش نگه دارم مونده دستم ی انگشتر کوچک ک بودنش تو دستمو حس نمیکردم . میگم: آهان این واسه زنداداشمه و بهش میگم چرا دستمه - باشه نگو فوقش ی هفته بعد همه چی رسمی شد همه میفهمن + نه بابا خبری نیس مطمئن - چرا مخفی اش میکنی + (حوصله اشو نداشتم) اوکی.
بعدا فک کردم اسمش یادم اومد آیناز بود طفلی فضول بودن و ماکسیمم کردن تو خونشه :)