تُهی
روسریِ سرمهای رنگش را از روی موهای جوگندمی ژولیدهاش کَند و روی تک نیمکت دونفره پَهن کرد. نه قابلیت جلب توجه داشت و نه قانونی زیرپا گذاشته میشد، او رها بود رها از هر اتفاق خوب و بد، رها از هر زندان و حتی رها از آزادی. او پیرزنی بود که در خود مُرده بود، کسی میدانست اهل کجاست؟! چه قصههایی پشت آن چروکهای چرک بسته دارد؟! به راستی او کیست؟! نمیدانم شاید بهتر است بپرسم واقعا او هست؟! او کجاست؟! پیرزن بود یا نه پسرکی چموش؟! نه پسر با روسری نه؟! او یک ذهن پریشان بود یک گُمشده، بدون جنسیت بدون هویت. تشویش همین است یک بلاتکلیفی گیج کننده، یک آغازِ بیسرانجام، یک پایان مبهم.!
و فقط خدا میدونه که دستِ چه سرگذشتی به اینجا رسوندتش...