"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

تُهی

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۴۰ ق.ظ

روسریِ سرمه‌ای رنگش را از روی موهای جوگندمی ژولیده‌اش کَند و روی تک نیمکت دونفره پَهن کرد. نه قابلیت جلب توجه داشت و نه قانونی زیرپا گذاشته میشد، او رها بود رها از هر اتفاق خوب و بد، رها از هر زندان و حتی رها از آزادی. او پیرزنی بود که در خود مُرده بود، کسی میدانست اهل کجاست؟! چه قصه‌هایی پشت آن چروک‌های چرک بسته دارد؟! به راستی او کیست؟! نمیدانم شاید بهتر است بپرسم واقعا او هست؟! او کجاست؟! پیرزن بود یا نه پسرکی چموش؟! نه پسر با روسری نه؟! او یک ذهن پریشان بود یک گُمشده، بدون جنسیت بدون هویت. تشویش همین است یک بلاتکلیفی گیج کننده، یک آغازِ بی‌سرانجام، یک پایان مبهم.!

موافقين ۱۴ مخالفين ۱ ۹۹/۰۸/۲۴

نظرات  (۹)

۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۲ هیـ ‌‌‌ـچ

و فقط خدا می‌دونه که دستِ چه سرگذشتی به این‌جا رسوندتش...

پاسخ:
و فقط خدا میدونه...! چقدر جوابت منطقی و حتی دوست داشتنیه. 

رها از آزادی یعنی چی پری کوچک؟

پاسخ:
یه وقتهایی هست که همه چیز ارزش و اهمیتش رو از دست میده. یک جایی، یک چیزی شبیه خلاء. 
۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۴:۳۷ اقای ‌ میم

چه پست آشفته ای؟ 

پاسخ:
آره خیلی آشفته..
۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۹:۲۴ آویزووووووووون

زیبا می‌نویسید...خیلی زیبا

پاسخ:
ممنون :)

وقتی رفته باشد، از اساس آیا فرقی هم می‌کند مگر که پیرزنی باشد یا پسرکی چموش؟ انسانی بوده و رفته. اندیشه‌ای بوده، خاطره‌ای بوده و حالا دیگر نیست. خاطره‌ای یا همان پایانی مبهم.

پاسخ:
درسته فرقی هم نمیکند و با این حال زندگی همچنان جریان دارد...

چیه این فاز فلسفی طوری؟ پاشو دو تا چایی برامون بریز، یه توک پا هم برو دم خونه رامین اینا، زنگ بزن بیاد دم در. بعد بگو عه! پرندهه رو بالا درخت؟ با دست به یه درخت پشت سر رامین جون اشاره کن، همچی که برگشت پشتش رو نگاه کنه یه دونه یواش بزن پس کله اش بگو از طرف بچه ات بود. سلام رسوند گفت رامسن جون د پاشو بیا کامنتارو وا کن میخوایم با هلما اتیش بسوزونیم. بعدم تا رامین بره کامنتارو وا کنه بدو بدو برگرد خونه، چایی هامون سرد میشه:)

پاسخ:
واااییییی سلاااام صخی ^____^
رامین کیمیا شده ولی به چشم مگه چندتا مادر صخی داریم، اطاعت امر میشه. این بچه چش شده زده کامنت‌دونی رو ترکونده. شما بیااا چایی و قهوه و موهیتو پوهیتو همه رو یه جا میارم من :) مواظب باش دلدرد نشی فقط :))
من برم پی این بچه.
دلم چقدر برات تنگ شده بود دختر. ^___^

سرش شلوغه طفلک. بیشتر خواستم یاد ایام قدیم کرده باشم که باهم اتیش میسوزوندیم:)))

پاسخ:
آره آره.
ولی یادمونه که ما همون آدمای قبلیم و آتیش سوزوندن پیشه ماست. :)))
ما کنار هم جمع میشیم. :)

وبلاگ خیلی خوبی دارید، مخصوصا این مطلب که بسیار دوست داشتم، متشکرم

پاسخ:
خیلی ممنون :)

موفق باشید خواندنی بود مرسی از وبلاگ و متن و ارسالیتون

پاسخ:
مرسی مرسی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">