گفتم: شاید منو یادتون رفته باشه!
میفرمایند: خبر در شهر پیچید که فلانی اصرار داره همسرش رو طلاق بده. دوستاش دورهاش کردند و پرسیدند آخه بگو مشکلش چیه؟! فلانی پاسخ میده فعلا که از هم جدا نشدیم، آدم عاقل پشت همسرش حرف نمیزنه. از هم جدا میشوند، دوستاش با کنجکاوی میرن سراغش و میگن حالا که از هم جدا شدین و با هم نسبتی ندارید بگو مشکلش چی بود؟! فلانی پاسخ میده آدم که پشت دختر مردم حرف نمیزنه. ماهها میگذره و همسر سابق با شخص دیگری ازدواج میکنه، دوستاش اینبار با عصبانیت میرن پیشش و میگن: فلانی طرف جدا شد ازت و الان رفته ازدواج کرده حالا بگو مشکلش چی بود؟! فلانی پاسخ میده آدم که پشت همسر مردم حرف نمیزنه.
کاری به انتقاداتی که برای روایت این حکایت وارده از جمله اینکه مدام همه دنبال مشکلی در یکی از طرفین هستند و یا زن رو با نسبتهاش مثل همسرِ مردم و دخترِ مردم هویت میده و... ندارم، تنها حرف من اینه: واقعا پشت سر آدمها حرف زدن چه جذابیتی میتونه داشته باشه که دنیایی بهش اعتیاد داره؟!
به یکی میگن: تو محله آش آوردن، میگه: به من چه؟!
میگن: آخه بردن خونه شما، میگه: خب به تو چه؟!
از نتایجِ؛ وقتی یکی رو داری که یه عالمه داستان و حکایت کُهن بلده و اگر داستان متناسب با موضوع پیدا نکنه در لحظه میتونه داستان بسازه و خیلی جدی جای حکایتی از شیخ فلانی جا بزنه. :)
قدیما یه سریال عربی میداد یکی از شخصیت ها دقیقا همینجوری مثل نقل و نبات داستان و متل در می آورد :) سریال مدیر کل اگه یادتون بیاد