"م م د"
محمدامین میاد پیشم میگه عاشکم من قصه میخام چشمی میگم و شروع میکنم .... "بسم الله" یکی بود یکی نبود میپرسه کجا بود ؟؟ "خونه خاله" .. چرا ؟؟ "رفته با پسرخاله اش بازی کنه" .. چی بازی ؟؟ "پلیس بازی" .. تفنگ هم دارن ؟؟ "آره" .. بیشتر از این اعصابم نکشید یواش یواش داشت حوصله ام سر میرفت بالاخره راضیش کردم ک بیخیال قصه ای ک خودش با سوالاش راه انداخته بشه یک ساعت طول کشید تا قصه "خونه مادر بزرگ" رو براش تعریف کردم فرداش صبح خواب بودم اومد کنارم دراز کشید نصف پتو رو هم رو خودش کشید گف عاشکم قصه بگو برق از سرم پرید گفتم فدات شم بیا ده دور کولت کنم دور خونه رو بگردونم ولی قصه نه :|
اینم محمدامین من دریافت
انرژی بچه ها خیلی خیلی زیاده اعصابشون راحتتره زلال ان بی شیله پیله من زود جوشم ولی واقعا دلمم چیزی نیس زود هم دلم نرم میشه تو رفتارای خودم با سنین مختلف دقیق شدم فهمیدم ک من با بچه های کوچک خیلی راحتتر میتونم کنار بیام این درمورد افراد زیاد پیرم ک اطرافم خیلی کم ان صادقه در واقع انتظاراتم از هر کسی بیشتر از توانش نیس .......
من که عاشقشونم. خیلی، خیلی، خیلی...