بیایید یکم حرف بزنید، حرف بزنیم دور هم خوش بگذرونیم. :)
بیایید یکم حرف بزنید، حرف بزنیم دور هم خوش بگذرونیم. :)
من واقعا به جمله "هرچیز که در جستن آنی آنی" اعتقاد دارم. و این دوتا پیش آمد جلو روم میذاره اولی خواستن و تونستن و رسیدن و تهش چشمای قلبی قلبی و ذوق اینا ولی دومی، امان از دومی که خیلی ترسناکه. اکثر آدما با غم هاشون آثار ماندگار خلق میکنن، شاید هم ذات غم همینه که نوشتن رو درون آدم ها به غلیان درمیاره. ولی من هیچ وقت دوست ندارم برا کمبودها، نبودها، نشدن ها و از دست رفتن ها بنویسم. وقتی حالم خوبه راحتتر میتونم کلمات رو کنار هم چفت کنم، نه که الان حالم بد باشه نه بد نیست، نگرانم، مضطربم و برا همین دوست ندارم از نگرانی هام بنویسم، منتظر اتفاق های خوبم، اتفاق های خوب از راه برسن و من با یه عالمه انرژی و هیجان شیرین بنویسم ازشون. یه ترس مسخره دارم، ترس از متمرکز شدن رو استرس ها، به استرس ها فکر نمیکنم مبادا فکر کردنم، نوشتنم ازشون بهم نزدیکترشون کنه. دیشب یکی بهم گفت: هر حرفی که شک و تردید تو دلت میندازه بنظرت ترسناکه! خیلی درست گفت خیلی.
زنگ زدم به مامان، رفته بود مراسم تعزیه یکی از آشناهای دور، کلید خونه رو نداشتم، زنگ زدم به زنداداش، گفت خونه است برم پیشش. مامان هم اومد خونه زنداداش. زنداداش شیرینی سوغات دزفول تعارف کرد، گفت: داداشش آورده، مامان پرسید سربازی سختشه یا نه؟! یکم بعد زنداداش با خنده گفت: داداشم 6 صبح رسید تبریز، یکم استراحت کرد، قصد داشت امروز تبریزگردی کنه، خابالو بود که متوجه شد پری میاد اینجا زود جمع کرد بره شهرستان خونه مامانم. زنداداش تاکید کرده که پری شباهتی به قاتل ها نداره، تاحالا کسی رو زنده به گور نکرده ولی داداشش بس که معذبه یه جوری پا به فرار گذاشته که گوشی خاموشش رو هم اینجا جا گذاشته. میخندم میگم: میخوای برگشتنی سر راهم برم شهرتون گوشی آقا داداشت رو بدم بهش؟! میخندن :))
واقعا اگه امکانش بود یه مذاکره ای باهاش میذاشتم درمورد ترساش باهاش حرف بزنم. یادم باشه مِن بعد پست نوشتنی چادر سر کنم و قبل جواب دادن کامنت هر نامحرم استغفرالله زمزمه کنم.
ساعت 23:35
دارم با لپ تاب کار میکنم.
تلویزیون برا خودش روشنه، سریال پخش میشه. دیالوگی که تا نصف ذهنم شنیدنش رو پردازش میکنه:
:: من میخواستم تا همیشه کنارت باشم ولی ...
عینکم رو از رو چشمم میبرم بالای پیشونیم، چشمامو آروم نوازش میکنم و به ادامه این دیالوگ فکر میکنم.
مثلا: من میخواستم تا همیشه کنارت باشم ولی همیشه منو نخواست.
این روزا به طرز حال خوب کنی دلم هرچی میخواد یه جوری اوکی میشه که ته دلم یه آرامش عمیق احساس میکنم.! خدایا شکرت :*
فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب. باید از روت پنج بار بنویسم تا جفتمون یادمون بمونه.
فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.
فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.
فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.
فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.
فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.
مهدیه یه عروسک خوک صورتی داشت، شب یلدا بود و مام خوابگاه بودیم، تصویری با مامان مهدیه حرف میزدیم، اونور خط یکی به مهدیه گفت: اون عروسک چیه دیوونه؟! مهدیه گفت: وقتایی که پری نباشه این رو بغل میکنم، شبیه پری هستش. با خوکه زدم سرش.
این همون خوکه، الان مامان مهدیه اتاق مهدیه رو نشونم میداد، بهم گفت: این رو نگه داشتم برات اومدنی میدم ببری برا خودت.
مقدمه اش حالمو خوب کرد:
مجبورم از همان ابتدا این موضوع را یادآوری کنم که این واقعه نه تخیلی بلکه کاملا حقیقی و اتفاقات آن در عین جالب بودن واقعی حتی گاه ترس آور، باور نکردنی و حیرت انگیز است در نتیجه مطالعه آن نیاز به حوصله، شجاعت، واقع بینی و توجه زیاد دارد.
میتونه کتاب خوبی باشه برا انسجام دادن به اینروزهای سرگردانم.
اینجاست که میگن خر بیار و باقالی بار کن.
برداشته واسه زن مطلقه (بی همسر به علت طلاق) پرونده بارداری باز کرده خیر سرش مراقبت هم انجام داده. :|
سهیلا رو هم نوشته صحیلا
خیلی وقته عاشق نشده بودم، خوشحالم باز میتونم عاشق شم