"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان
به عقب که نگاه میکنم میبینم روزها خیلی زود برام دچار تغییر میشن، اتفاقات زیادی رو تو بازه زمانی کوتاه تجربه میکنم. شادی، غصه، آرامش، بی قراری، دوست داشتن، ساکن موندن، تجربیات و لحظاتِ در تضاد هم. اینجوری شاید زندگی کسالت بار نباشه ولی ترسناکه شایدم بی ثبات. 
دلم یه قاشق بستنی شکلاتی میخواد فقط هم یه قاشق.
و اینکه واقعا در آستانه بیست و پنج سالگی ام، احتمالا یه بیست و پنج سالگی واقعی.
۷ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۰۹

من هنوزم تو کیف پولم عکس سه در چهار میذارم، به آینه کیف پولم نگاه میکنم و روسریمو درست میکنم.

یه حس کهنه داره، یه حس شبیه بزرگ شدن، پیر شدن نه ها بزرگتر شدن.

تصمیم گرفتم یه صندوقچه چوبی بخرم خاطراتمو توش نگه دارم.. یه زمانی یه چیزایی از توش بیرون خواهد اومد که خیلیا حتی فکرش رو هم نمیکنن، یه چیزایی که شاید خیلیاش برا شما آشنا باشه شاید خاطرات شما باشه.. شاید اون روز من نباشم، شاید هم باشم.. 

اگه تا اون روز از یادتون رفته باشم مطمئن باشید روز موعد یادتون خواهم آمد.

۸ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۱۲:۳۰

عصر هندزفری گذاشته بودم گوشم کلاه سویشرتمم کشیده بودم رو سرم تو حیاط قدم میزدم و آهنگ گوش میدادم و ...

محمدامین اومد پیشم و گفت: پری پری عمه پری با مهدیه حرف میزنی؟!

(هر روز عصر با مهدیه حرف میزدم)

من: نه عزیزم دیگه مهدیه نیست.

اون: یعنی چی؟!

من: رفته پیش خدا

اون: چرا؟!

واقعا چرا؟! برا خودمم سواله


+ پست های بعدی رو تلخ نمینویسم، اگه بازم از مهدیه بنویسم مطمئن باشید از خاطرات خوبمون خواهد بود.

۱۷ نظر موافقين ۱۸ مخالفين ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۰:۵۱

نود و دو سالشه، بازاریه، برا چهار سال دیگه چک و وعده قبول میکنه

عاشق امید به زندگیشم.

۲۰ نظر موافقين ۱۷ مخالفين ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۳:۳۰

حس میکنم خیلی خودخواهم، وقتی به حسم مطمئن شدم که وقت وقته حرف زدن با مهدیه بود، مثل معتادی شده بودم که بهش مواد نرسیده. رو آدمایی که دوستشون دارم حساسم، بعضی وقتها حس میکنم حساس میشم و حساس میشم و یهو میبینم سربار شدم. و مهمتر از همه، این خصوصیات، آدمی مثل من که ظاهری یخ و رو داره و دورنی عمیقا اختصاصی رو زجر کُش میکنه. به من زیاد محبت نکنید دل میبندم به محبت کردناتون...

۲۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۵
قصه ات پر غصه بود خیلی خیلی.. دیشب مامانت میگفت: پری دیگه تو دختر مایی تو بی تابی کنی ما چه کنیم، بی تابی نکن دخترم. مگه میشه؟! دیشب بهم گفتن شام بخور، تو نخوری مام نمیخوریم، مگه میشه؟! مگه ما برا شام عروسیامون نقشه نکشیده بودیم؟! هان؟! حتی دسرهاش رو هم مشخص کرده بودیم. مامانت صدام زد برم آخرین بار ببینمت ولی من فرار کردم، زار زدم هزار بار مُردم، کاش تو بیمارستان هم نمیدیدمت، شب قبل حادثه خیلی قشنگ بودی، خیلی قشنگ میخندیدی، حتی نت هم ادا نداد، یادته چقدر حرف زدیم؟! مثل همیشه تو بیشتر حرف زدی و من بیشتر گوش دادم، یادته چطور دستت مینداختم و قهقهه میزدی؟! مهدیه میدونی کی بیهوش شدم؟! واستاده بودم برات نماز میت بخونم، مهدیه برا توو، دوسال سرطان مثل کنه چسبید بهت ولی هیچ وقت به این فکر نکردیم که نباشی، یادته یه بار از این حرفای مزخرف زدی، زدم تو دهنت؟! یادته گفتم: خفه شو بیشعور؟! تقدیر تو موندن نبود، بیماری رو شکست دادی ولی آتیش افتاد به جونت، صورتت مثل قرص ماه بود، چشمات فقط غصه داشت، پرستار بالا سرت میگفت: پری اومده، پاشو تنبل دوستت اومده. مامانت میگفت: آخرین لحظه هوشیاریت منو صدا زدی، چی میخواستی بگی که حتی به مامان معصومه ات که محرم اسرارت بود نگفتی؟! امروز بابات بغلم کرده بود و میگفت: پری دورت بگردم تنها شدی؟! پری دختر من بی معرفت نیست بخدا فلک اونو از تو جدا کرد. بابات بهم گفت: اگه قراره نبود مهدیه باعث شه ولمون کنی همین الان بگو شماره ات رو از گوشی حذف کنم. قرار بود جمله: مهدیه بنت ... رو از زبان عاقد سر سفره عقدت بشنوم نه ... بهت گفتم: مامانت ده و نیم صبح زنگ زد به من؟! گفت: لباس خوشگلاتو بپوش بیا، گفتم: معصومه خاله مهدیه به هوش اومده؟! گفت: گوشی رو بده به بابات، دیدم بابام داره گریه میکنه.
۲۹ نظر موافقين ۷ مخالفين ۱ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۴

تو رو خدا مهدیه منو دعا کنید، دوستم رو دعا کنید. 

۲ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۴

میگه: قانون جذب رو خوندی؟!

من: آره

_ میشه از رویاهات بگی؟!

+ دوست ندارم همه جا جار بزنم ولی میتونم بهت بگم که خیلی قشنگن

_ مطمئنم شبیه رویاهات میشی، روزی رو میبینم که وسط رویاهات غلت میزنی

+ آره میرسم به رویاهام، یعنی امیدوارم برسم، یعنی سعی میکنم برسم

_ همین که رو هوا حرف نمیزنی و پشت حرفات امید و سعی کردنه، حقت رسیدنه

گفت: قبول داری تو الان یه دختر موفقی؟!

من: رویاهام موفق تره.!

من هنوز معنی موفقیت رو نمیفهمم، حتی معنی دلخوشانه هایی که بهم میدن و نمیدونم راسته یا دروغ که نه راسته یا الکی رو هم نمیفهمم.

۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۰۸:۳۵

تاریک بود، هوا گرگ و میش بود، شب بود، شایدم سحرگاه، یه ساختمون بزرگ بود اطرافش چندتا درخت، ساختمون شبیه مدرسه ابتدایی بود که توش درس خوندم، اونجا نبود فقط شبیه اش بود، یه حس کهنه داشت، حس دلتنگی. کمی هم ترسناک بود. یه صدای مردونه بود که انگار محکوم به شنیدنش بودم، محکوم به گوش به فرمان بودنش. صدا گفت: نترس برو، برو پشت دیوار آینده ات رو ببین، فقط کافیه نترسی. آروم آروم قدم زدم، یه دختر بچه دیدم، انگار که تو هوا معلقه، فکر کردم توهمه دست زدم بهش لمسش کردم، ترسیدم پریدم عقب، باز دست زدم بهش باز لمسش کردم، صدا گفت: نترس دخترته اسمش "پریسان" دوست داری؟! ولی من ترسیده بودم، شایدم ترس نبود هیجان بود یا شوک. قدم زدم، صدا گفت: یه دختر دیگه هم داری "نرگس". میخواستم برگردم جلو ساختمون، انگار که جلو ساختمون حاله و پشت و کناره هاش آینده. توی راه برگشت کنار دیوار یه مرد جوان دیدم، صدا اسمش رو نگفت، قیافه اش هم مشخص نبود، لبخندش رو میدیدم، من اونو میدیدم اون منو نمیدید، سویشرت تنش بود. برگشتم جلو ساختمون یعنی برگشتم به حال، فکر میکردم،فکر میکردم به اینکه: چطور ممکنه، فکر میکردم و همزمان اسم پریسان رو زمزمه میکردم، تا اینکه آروم چشمامو باز کردم، خیلی زود موقعیت رو شناختم، خیلی زود فهمیدم فقط یه خواب بوده، یه خواب عجیب و غریب که جزء به جزء یادمه، مثل یه فیلم..

۱۰ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۰۱:۱۰

من زندگی رو شوخی شوخی میگذرونم، بعضی ها متوجه شوخی هام میشن، بعضی ها هم حق دارن متوجه نشن، وقت هایی که صدام آروم و تو دماغی میشه یعنی طرف مقابل متوجه لحنم نشده و منم نمیخوام توضیح بدم و بیخیال از ادامه بحث میخوام حرفمو جمع کنم.

۱۶ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۴:۰۴