من هنوزم تو کیف پولم عکس سه در چهار میذارم، به آینه کیف پولم نگاه میکنم و روسریمو درست میکنم.
یه حس کهنه داره، یه حس شبیه بزرگ شدن، پیر شدن نه ها بزرگتر شدن.
تصمیم گرفتم یه صندوقچه چوبی بخرم خاطراتمو توش نگه دارم.. یه زمانی یه چیزایی از توش بیرون خواهد اومد که خیلیا حتی فکرش رو هم نمیکنن، یه چیزایی که شاید خیلیاش برا شما آشنا باشه شاید خاطرات شما باشه.. شاید اون روز من نباشم، شاید هم باشم..
اگه تا اون روز از یادتون رفته باشم مطمئن باشید روز موعد یادتون خواهم آمد.
عصر هندزفری گذاشته بودم گوشم کلاه سویشرتمم کشیده بودم رو سرم تو حیاط قدم میزدم و آهنگ گوش میدادم و ...
محمدامین اومد پیشم و گفت: پری پری عمه پری با مهدیه حرف میزنی؟!
(هر روز عصر با مهدیه حرف میزدم)
من: نه عزیزم دیگه مهدیه نیست.
اون: یعنی چی؟!
من: رفته پیش خدا
اون: چرا؟!
واقعا چرا؟! برا خودمم سواله
+ پست های بعدی رو تلخ نمینویسم، اگه بازم از مهدیه بنویسم مطمئن باشید از خاطرات خوبمون خواهد بود.
نود و دو سالشه، بازاریه، برا چهار سال دیگه چک و وعده قبول میکنه
عاشق امید به زندگیشم.
حس میکنم خیلی خودخواهم، وقتی به حسم مطمئن شدم که وقت وقته حرف زدن با مهدیه بود، مثل معتادی شده بودم که بهش مواد نرسیده. رو آدمایی که دوستشون دارم حساسم، بعضی وقتها حس میکنم حساس میشم و حساس میشم و یهو میبینم سربار شدم. و مهمتر از همه، این خصوصیات، آدمی مثل من که ظاهری یخ و رو داره و دورنی عمیقا اختصاصی رو زجر کُش میکنه. به من زیاد محبت نکنید دل میبندم به محبت کردناتون...
میگه: قانون جذب رو خوندی؟!
من: آره
_ میشه از رویاهات بگی؟!
+ دوست ندارم همه جا جار بزنم ولی میتونم بهت بگم که خیلی قشنگن
_ مطمئنم شبیه رویاهات میشی، روزی رو میبینم که وسط رویاهات غلت میزنی
+ آره میرسم به رویاهام، یعنی امیدوارم برسم، یعنی سعی میکنم برسم
_ همین که رو هوا حرف نمیزنی و پشت حرفات امید و سعی کردنه، حقت رسیدنه
گفت: قبول داری تو الان یه دختر موفقی؟!
من: رویاهام موفق تره.!
من هنوز معنی موفقیت رو نمیفهمم، حتی معنی دلخوشانه هایی که بهم میدن و نمیدونم راسته یا دروغ که نه راسته یا الکی رو هم نمیفهمم.
تاریک بود، هوا گرگ و میش بود، شب بود، شایدم سحرگاه، یه ساختمون بزرگ بود اطرافش چندتا درخت، ساختمون شبیه مدرسه ابتدایی بود که توش درس خوندم، اونجا نبود فقط شبیه اش بود، یه حس کهنه داشت، حس دلتنگی. کمی هم ترسناک بود. یه صدای مردونه بود که انگار محکوم به شنیدنش بودم، محکوم به گوش به فرمان بودنش. صدا گفت: نترس برو، برو پشت دیوار آینده ات رو ببین، فقط کافیه نترسی. آروم آروم قدم زدم، یه دختر بچه دیدم، انگار که تو هوا معلقه، فکر کردم توهمه دست زدم بهش لمسش کردم، ترسیدم پریدم عقب، باز دست زدم بهش باز لمسش کردم، صدا گفت: نترس دخترته اسمش "پریسان" دوست داری؟! ولی من ترسیده بودم، شایدم ترس نبود هیجان بود یا شوک. قدم زدم، صدا گفت: یه دختر دیگه هم داری "نرگس". میخواستم برگردم جلو ساختمون، انگار که جلو ساختمون حاله و پشت و کناره هاش آینده. توی راه برگشت کنار دیوار یه مرد جوان دیدم، صدا اسمش رو نگفت، قیافه اش هم مشخص نبود، لبخندش رو میدیدم، من اونو میدیدم اون منو نمیدید، سویشرت تنش بود. برگشتم جلو ساختمون یعنی برگشتم به حال، فکر میکردم،فکر میکردم به اینکه: چطور ممکنه، فکر میکردم و همزمان اسم پریسان رو زمزمه میکردم، تا اینکه آروم چشمامو باز کردم، خیلی زود موقعیت رو شناختم، خیلی زود فهمیدم فقط یه خواب بوده، یه خواب عجیب و غریب که جزء به جزء یادمه، مثل یه فیلم..