فردا آخرین کلاس کارشناسیم رو میرم ... یعنی با استاد برغندان (به قول بچه ها داداشم )
اولین کلاسی که رفتم، دوشنبه تایم 13:30 تا 15 بود . "آناتومی"
آخرین کلاسی که قراره برم، "سیستم کنترل خطی" تایم: 8:30 تا 12.
فردا آخرین کلاس کارشناسیم رو میرم ... یعنی با استاد برغندان (به قول بچه ها داداشم )
اولین کلاسی که رفتم، دوشنبه تایم 13:30 تا 15 بود . "آناتومی"
آخرین کلاسی که قراره برم، "سیستم کنترل خطی" تایم: 8:30 تا 12.
امروز رفته بودم بیمارستان برای کارآموزی ....
طبق معمول آقای سرپرست کارآموز سوال پیچم کردن و توضیح دانسته های قبلی ازم خواستن ، با دیدن تسلطم مشعوف شدند .. ایشون از جمله کسایی ان که ناخودآگاه با دیدنشون خندم میگیره و همچنین ناخودآگاه زیاد خوشم نمیاد ازشون، بااینکه برخورد بدی ندیدم .
چهار عدد "ساکشن" (از ابزارهای پزشکی که برای جلوگیری از تجمع خون ، خلط و دیگر مایعات کاربرد دارد.) خراب تحویلم دادن و خواستن از ترکیب اینها یک ساکشن سالم تحویل بدم . دستکش دستم کردم ، در گام اول همشون رو بررسی کردم ، متوجه شدم دوتاشون رو با تعمیم دادن ابزار های دوتا دیگه میشه درست کرد. دست به آچار شدم :)
اونی که موتورش کلا خراب بود و برق رسانیش مشکل داشت ، با اونی که نشتی داشت و هم فیلتر و هم مسیر فیلترش مشکل داشت بیخیال شدم و دوتای دیگر را با استفاده از برخی موارد ساکشن های خراب و روغن کاری و تعمیر گیج درست کردم. ... خسته نباشی دلاور :))
پیچ هاشون سفت بودن ،آخرا کمرم درد گرفت آقای مهندس را برای کمک صدا زدم و میگم: تو اسلام خواهر یک دوم برادر سهم میبره ، من دوبرابر نخواستم این دوتا پیچ خیلی سفت ان برام بازش کنید. میخنده و میگه: قدیما اونطوری بود . -------》 تو کل کار دوتا پبچ برام باز کردن و یک بسته پنبه آوردن و دستکش دادن دستم کنم :))
روشون کلیک کنید تصویر رو درست نشون میده ...
و الان این چای میچسبه ...
چند وقت پیش یکی از کتاب های قانون بابا را میخواندم نوشته بود:
"اگر شخصی قبل از پدر یا مادرش بمیرد , خود به خود "ارث" پدری یا مادری به او تعلق نمیگیرد." و این قانون با داشتن همسر و فرزند فرد فوت شده , باز هم تغییری نمیکند.
طبیعی است کسی که فوت شده نیازی به ثروت دنیوی ندارد , ولی بنظرم اگر خانواده و فرزندی در کار باشد , اصلا حق و انصاف نیست ...
مادر بزرگی ندیدم ، پدربزرگ هم ندیدم. گویا قرار بوده ، قصه های مادربزرگ و حمایت های پدربزرگ فقط در رویاهایم جولان دهند ...
تفعل به حافظ امشب برای من ، با طی مسافتی اندازه دلتنگی ، با صدا و گرمای وجود پدرم نوازش دهنده دلم می شود ......
شاید تقویم روزهایم ، روز خاصی جز تولدم را با خود همراه ندارد ، ولی مطمئنا روزهای مهم زیادی دارد . یکی از مهم ترین ها "یلدا" ست ، نه بخاطر ثانیه های طولانی اش ، نه بخاطر جمع شدنها که ساده ترین بهانه هم کنار هم جمع مان می کند ، دلیل نمی آورم هرچه هست برایم مهم است ...
"سفره یلدا خوابگاه" من .
پیش دوستاش , همکلاسی هام , فامیل یا هر جایی که انسانی از نوع پسر جوان ببیند , کمتر از "عزیزدلم" و "زندگی" صدام نمی زند. دلم ضعف می رود برای "عشقم" گفتن هاش , حتی اگه جمع صمیمی تر باشد که قشنگ در بغلش جایم می دهد و من هم از موقعیت سوء استفاده می کنم و سفت می چسبمش . حالا بماند که سشووار کشیدن مو و خیلی کارهایم را می اندازم گردنش , بجاش اتو کش مخصوص لباسهاشم ....
با تمام محبت و صلابت مردونگی و چشمان عسلی معصوم گونه اش , کنارم و دست در دستم قدم برمی داشت و من هزاربار خدا را شکر می کردم , از اینکه کانون توجه اش فقط من بودم ذوق می کردم مثل همیشه . در همان حال یکی از دانشجوهای فضولش سلام کرد و با شیطنت تمام تبریک گفت: "چقد بیخبر ؟؟ فک کنم من اولین نفر از بچه های دانشگاه باشم که خبردار میشم , تبریک میگم ." چشمام برق میزدند و دلم شیطنت می خواست , دوست داشتم قبل اینکه حرفی بزند , تشکر کنم و پسر جوان را زودتر دورش کنم , ولی از ذهنم خواند و با لبخند رو به پسر جوان گفت:" ایشون خواهرم هستن :) "
برادر من وقتی حق داره کانون توجه اش دختر دیگری جز من باشه که اون دختر همسرش باشد, همین و بعد از اون دیگه بچه و نوه و نتیجه و ....
اصلا زیبایی دختر , نقش دختر و زندگی دختر و شاید شیطنت های دخترانگی دختر با وجود برادرش هویداتر می شود ....
فکر نمیکردم سوژه رادیوبلاگیا بشم , یعنی قضیه همون همه چی برا همسایه است بود برام . بعد چند وقت برا شب نشینی و دیدن نوه جدید عمو رفته بودیم خونه اشون . مودم رو که دیدم چشمام برق زدن , پسر عموم گفت: وای فایمون رمز نداره :) همین که وارد پنل کاربریم شدم , کامنتی از رادیوبلاگی ها دیدم : این هفته سوژه رادیوبلاگی ها شدی :)
یک لحظه تو ذهنم پست های اون هفته رو مرور کردم , بنظر خودم از اکثرشون میشد سوژه گرفت. هندزفری هم نداشتم همراهم که بدونم برا چی سوژه شدم , داشتم از کنجکاوی منفجر میشدم ...
یکی از کنجکاوی هام اینه که بدونم: چهار نفری که خاموش دنبالم میکنن چه کسانی هستن ؟؟ تقریبا از اوایل ساخت وب ثابت ان :)
و اینکه بدونم چرا خاموش ؟؟
نوشته بود:
"همه حیوان ها برابراند , ولی بعضی ها برابرترند" .........
بعضی وقت ها، صحنه های خاصی از زندگی، بعضی لحظات ، بعضی کارها و برخی حرکات ، به اندازه ای در ذهن تکرار و آشنا نمایان میکنند که گویا قبلا رخ داده و تجربه شده اند . نمیدانم اسمش توهم است ، خیال یا هر چیز دیگر ......
یه پاییز زردو زمستونه سردو
یه زندونه تنگو یه زخم قشنگو
غم جمعه عصرو غریبیه حصرو
یه دنیا سوالو ته سینم گذاشتی
...............
یه غبار یخی یه ستاره سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد
یک دفعه به خودش همه چی رو سپرد، دیگه گریه نکرد، فقط حوصله کرد
..............
تو رو از دور دلم دید اما
نمیدونست چه سرابی دیده
منه دیوونه چه میدونستم
زندگی برام چه خوابی دیده
..............
گفته بودی بی تو می میرم ولی این بار، نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار، نه
هر چه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خو نمیگیرم به این تکرار طوطیوار، نه