میگه: "تو" یک جایی بین سنت و مدرنیته "سرگردان" موندی ...
زمان, مکان, خانواده, جامعه, روحیات و ... همه و همه میتونند رفتار ما را تحت تاثیر قرار بدن, در کنار شرایط قوه ای داریم به اسم "تفکر" و بعد از به کار گیری آن, "اختیار" داریم که "انتخاب" کنیم و این انتخاب رفتار بیرونی و اجتماعی ما را دلیل میشود. در واقع نگاه مطلق در این بین زیاد قابل قبول نمیتونه باشه و طبقه بندی انسان ها در چند گروه(روشنفکر, مذهبی, مدرن, سنتی, امل و غیره) در نظر من توجیه نشدنی است. از همه خنده دارتر چهارچوب و مرزهایی است که برای هر کدام مشخص شده, چون کنترل رفتار هرکس جزء دست خودش, دست شخص دوم یا سومی نیست. پس منِ به اندیشه خودم یک انسان متعادل یا نرمال سعی در گلچین رفتارهایی دارم که "درست" بودنش را تشخیص میدهم. در نهایت نوع پوشش من دلیل بر سنتی بودنم نیست, همانطور که صریح حرف زدن و بعضا با طنز حرف زدنم دلیل بر مدرن بودنم نیست, اینکه روابط اجتماعی ام محدود به یک عده خاص نیست و با انسانهایی با عقاید حتی متفاوت با خودم معاشرت دارم دلیل بر روشنفکری ام نیست. من معتقدم در اجتماع بزرگ مانند یک کشور, همه عقاید میتوانند در کنار هم بصورت مسالمت آمیز ابراز شوند و چه بسا از بین این تفاوت ها بشه به ارزش های جذاب و تکامل یافته تری رسید. بشرطی که به غقاید هم احترام بگذاریم و هرکدام تحت عنوان گروه خاص خود را از دیگری جدا ندانیم ...
شمایی که من را با چادر دیدی, شمایی که همیشه فعل جمع در مقابل آقایان از من شنیدی, حق نداری در تصوراتت برای ارزشهای من محدوده دلبخواه تعیین کنی و با مشاهده بحثی که یک قطبش من و قطب دیگرش یک انسان جنس مخالف(من با کلمه"مخالف" مشکل دارم) و یا حتی دیدار من با همان فرد, مرا محکوم به دوگانگی و تضاد کنی .
و یا شما دوست عزیزی که مرا با شیطنت هام, زبان درازی هام, حرف های انتقادیم, خندیدن های بی پروام, رک بودن هام و شاید لوس بودن هایم دیدی حق نداری با دیدن و فهمیدن موضع ام نسبت به "حیا" و حتی پایبندی به محرم و نامحرم, مرا محکوم به زرنگ بازی و یا سرگردانی کنی ...
راحت بگویم, من نمیتوانم خودم را "بازی" کنم و هیچ وقت برای حفظ ظاهر و تظاهر به اونچه که نیستم نمیتوانم چیزی یا رفتاری رو برای خودم جبر و تحمیل کنم ...
"اصلا هم با لحن عصبی ننوشتم فقط کمی جدی نوشتم" :))
"حسین پناهی"
من خودم ذاتا انسان خوش بینی ام و اکثر مواقع نتایج مطلوبی از این نوع نگاه دریافت کردم .. این پست سه مهر نوشته شده ولی در حالت پیش نویس مونده بود, صرفا برا خاک نخوردنش انتشار داده شد :)
* مثل تمام بهمن های زندگیم, امسال نیز "اینروزهام" متفاوت با تمام روزها میگذرد, شاید همراه با تحول و شاید تکامل ...
+ این عکس هم دوست دارم :)
"پس ما دعای او را استجاب کردیم و او را از گرداب غم نجات دادیم و اهلِ ایمان را هم اینگونه نجات میدهیم"
+ اینروزا نمیتونم زیاد حرف بزنم. سعی میکنم در کمترین حجم, بیشترین مفهوم رو منتقل کنم :)
گامهای بدون هدف زیادی در زندگی ام برداشتم, بی هدف دوست میدارم, بی هدف مهربانی میکنم, بی هدف واقعیت ها را بیان میکنم. تا به الان با یک نگاه عاشق نشدم و همچنین با یک نگاه متنفر نشدم. هر آنچه دوست دارم به مرور برایم دوست داشتنی شده اند. در یک نگاه زیبا بودن و زشت بودن را تشخیص نمیدهم البته استثنایی هم وجود دارد و آن هم صرفا برای بچه هاست با یک نگاه دلم برای بچه های کوچک ضعف میرود. نمیدانم چرا اصرار در ربط بی ربطها دارم جانِ حرفم سر "گام برداشتن" است, موقع سرخوشی, موقع دلتنگی شاید فراتر از بی هدف و با چشمان بسته قدم بردارم, گام های من در روابطم مطمئنا هدفی دنبال نمیکنند. گامهای هدفمند فقط و فقط برای خودم معنا دارند و این بین هدف من درست بودن است که آن هم برمیگردد به رفتار خودم. بنظرم درست گام برداشتن بر همه هدفها مسلط است ...
"حق میدهم براتون مبهم و نامفهوم باشه"
هدف گیری "دارت" من زیاد خوب نیست :)
شکر خدا حس میکنم اینروزا کپی کاری کم رنگ تر شده و این میتونه یک روزنه امید باشه برای ایجاد ایده های مختلف, تقابل تفکرها و چه بسا تقویت اعتماد به نفس ها .
نگرش من نسبت به نوشته هر شخص مختص همان فرد هست, درواقع بنظرم حس نوشته, ایده, نحوه ی پرداختن به موضوع, همه و همه از علاقه و تفکرات آن شخص نشات میگیرد و انحصاری اوست حتی اگر موضوع نوشته عمومی باشد. پس در اولین نگاه کپی کردن, توهین به عقل و اثبات عدم توانایی تفکر فردِ کپی کننده است ...
+ چند وقت پیش خیلی اتفاقی روسری یه خانومی کیف من جا موند, بردم که بدم بهش اصرار کرد که بعنوان یادگاری ازش قبول کنم, یه روسری نخیِ (تو عمرم روسری نخی سر نکرده بودم) سه گوشِ خیلی کوچولو و سفید رنگ. امروز یه لحظه سرم کردم شبیه فرشته ها شده بودم :)
* چشمای رنگی, بدون آرایش هم زیبا هستن والا ..... ولی من چشمهای قهوی رنگ دوست دارم :))
دانشگاه اردوی "مشهد" داشت, چه برنامه ها که براش نریخته بودیم. بنا به دلایلی در آخرین لحظات رفتن من کنسل شد, اینجا بود که فهمیدم دوستام واقعا دوستم دارن, تا پنجشنبه اصرار میکردن و هرچی فحش و ناسزا بود نثارم کردن. حتی مسئولای دانشگاه با اینکه میدونن تسویه کردم و دیگه دانشجو نیستم, سه بار زنگ زدن بهم ولی خب قسمت نشد ...
پریسا: خیلی بیشعوری, من دوست داشتم تو هم باشی. (شکلک گریه)
مهدیه: برو گم شو, اصلا هم دوستت ندارم. (همون لحظه که وارد مشهد شد زنگ زد و مجدد یه دل سیر فحش داد و آخرش هم گفت حسابی دعام میکنه)
ندا: حیف شد نیومدی .
دنبال مهدیه میگشتم، یک آقا کت و شلوار پوش صدام زد ، برگشتم نمیشناختمش ، گفت روز اول دانشگاه همراه پدرم من را دیده. شماره بابا را میخواست .
درِ کلاس باز شد و استادِ دوست داشتنی من بیرون آمد، با خنده گفت: شماره دختر منو میخای چیکار ؟؟ همان آقا که حالا فهمیده بودم اسمش بابک است گفت: وقت دارین برا شما استاد و شاگرد گرامی قصه بگم ؟؟ من مشتاق شده بودم ، استاد هم از خدا خواسته قبول کرد و پیشنهاد داد بریم داخل کلاس ... شروع کرد: