مهدیه یه عروسک خوک صورتی داشت، شب یلدا بود و مام خوابگاه بودیم، تصویری با مامان مهدیه حرف میزدیم، اونور خط یکی به مهدیه گفت: اون عروسک چیه دیوونه؟! مهدیه گفت: وقتایی که پری نباشه این رو بغل میکنم، شبیه پری هستش. با خوکه زدم سرش.
این همون خوکه، الان مامان مهدیه اتاق مهدیه رو نشونم میداد، بهم گفت: این رو نگه داشتم برات اومدنی میدم ببری برا خودت.
مقدمه اش حالمو خوب کرد:
مجبورم از همان ابتدا این موضوع را یادآوری کنم که این واقعه نه تخیلی بلکه کاملا حقیقی و اتفاقات آن در عین جالب بودن واقعی حتی گاه ترس آور، باور نکردنی و حیرت انگیز است در نتیجه مطالعه آن نیاز به حوصله، شجاعت، واقع بینی و توجه زیاد دارد.
میتونه کتاب خوبی باشه برا انسجام دادن به اینروزهای سرگردانم.
اینجاست که میگن خر بیار و باقالی بار کن.
برداشته واسه زن مطلقه (بی همسر به علت طلاق) پرونده بارداری باز کرده خیر سرش مراقبت هم انجام داده. :|
سهیلا رو هم نوشته صحیلا
خیلی وقته عاشق نشده بودم، خوشحالم باز میتونم عاشق شم
من هنوزم تو کیف پولم عکس سه در چهار میذارم، به آینه کیف پولم نگاه میکنم و روسریمو درست میکنم.
یه حس کهنه داره، یه حس شبیه بزرگ شدن، پیر شدن نه ها بزرگتر شدن.
تصمیم گرفتم یه صندوقچه چوبی بخرم خاطراتمو توش نگه دارم.. یه زمانی یه چیزایی از توش بیرون خواهد اومد که خیلیا حتی فکرش رو هم نمیکنن، یه چیزایی که شاید خیلیاش برا شما آشنا باشه شاید خاطرات شما باشه.. شاید اون روز من نباشم، شاید هم باشم..
اگه تا اون روز از یادتون رفته باشم مطمئن باشید روز موعد یادتون خواهم آمد.