زنگ زد، گفت: نخوابیدین هنوز؟! خواستم توضیح بدم که خواب بودم تو زنگ زدی بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم آب جوش خوردم خوابالو بودن صدام برطرف شد و در نهایت جواب تلفن تو رو دادم ولی خب توی دلم به شیطان لعنت گویان پاسخ دادم: نه بیداریم. گفت: میخوایین بخوابین یا دیر میخوابید؟! درسته سوال مسخره ای بود ولی گفتم: دیر میخوابیم. گفت: میخواییم بیاییم خونه اتون، گفتم: اوکی تشریف بیارید. اومدن، با زن عمو دست دادم، دخترعمو صورتمو بوسید، به پسر عمو گفتم برو تو گفت نه تو برو گفتم برو تو گفت تو برو به جهنم گویان داخل خونه شدم. نشستم نشستن، هیچ حس خاصی نداشتم، فقط بخاطر اینکه اومدنشون باعث شده بود شلوار ساق بلند و سارفن بپوشم و روسری سر کنم کلافه بودم. زن عمو از عمه ام میگفت، طبق معمول مامانم تو باغ نبود. در مورد چیزایی که اطلاع صددرصد داشت از ما میپرسید و تهش میگفت: آره تازه شنیدم، خب میدونی مرض داری میپرسی؟! پسرعمو گوشیش رو پرتاب کرد سمت من و خواست رمز وای فای رو بزنم، دخترعمو آمار ازدواج و طلاق و زاد و ولد میداد، با دوستم چت میکردم، هرازگاهی لبخند میزدم به دخترعمو. میوه امون تموم شده بود، یعنی آخریش هندونه ای بود که من عصر خوردمش، پسرعمو رفت از حیاط سیب و آلو چید آورد. باز هم به این نتیجه رسیدم نسبت به حضور فامیل هامون ریکشن خاصی ندارم، خنثی ترین آدم های اطرافم رو تشکیل میدن.
یا نباید رویا بافت، یا باید رویا رو از واقعیت جدا بافت و یا باید واقعیت و رویا رو هم مسیر بافت و ساخت. اینکه رویاهامون با زندگی قاطی بشه و یه کلاف پیچ و تاب خورده بی سروته رو تشکیل بده که ندونیم کجاش واقعیته و کجاش رویا شاید دلچسب باشه ولی همون اندازه هم کلافه میکنه، آشفته میکنه، منگ میکنه و حتی مست میکنه، من از مست بودن فقط استفراغش رو تو خوابگاه دیدم، چشماش رنگ جنگ داشت و عُق میزد.!
رویاهای من حتی برا عابر پیاده ای که دست دختر کوچولوش رو گرفته و از کنارم عبور میکنه هم با تک تک جزئیاتش جا داره دقیقا با تضادی به اندازه بی اعتنایی که میتونم توی واقعیت نسبت به رنگ چشمِ صمیمی ترین دوستم داشته باشم و هیچ وقت ندونم چشمش چه رنگیه.
هر چیزی تو وقتش لذتش بیشتره، مثل پوشیدن کفش پاشنه بلند یه دختر قدبلند وسط زمستون و راه رفتن روی برف های یخی سنگ فرش های خیابان، فقط و فقط چون اون لحظه وقتش بوده.
بیشترین صدمه بازی ایران-اسپانیا رو من خوردم.! یه زنداداشی دارم که رابطه امون خواهرشوهر عروس طور نیست، دوتا دوست یا دوتا خواهر تصور کنید. امروز جلسه پزشک و ماما بود، زنداداش وارد شدنی ذوق کردم، چشمام قلبی قلبی شد از دور به هم دست تکون دادیم، یکی از آقایون گفت: چه فک و فامیل همو میبینن ذوق میکنن. زنداداش هم که هزارالله اکبر سخنور، گفت: نه که خیلی وقته همو ندیدیم دیشب ساعت دوازده شب به زور از هم جدا شدیم. راست میگفت دقیقا دوازده شب اومدم خونه امون، یعنی از ترسم نمیومدم کافی بود مامانم با اون ریخت منو میدید، قبل اینکه درد بکُشتم خودش میکُشت. وسط دو نیمه بود زنداداشِ خواهرگونه زنگ زد برم پیشش دوتایی فوتبال نگاه کنیم، با عجله میرفتم تا شروع نشده برسم، حیاط خونه امون یکیه. طبق همون سربه هوایی که از قدیم الایام با منه، یهو از پله ها اندازه دو سه متری پرت شدم. فقط متوجه شدم گوشی از دستم افتاد و دستام رفت زیر سرم. یکم طول کشید خودم رو پیدا کردم رفتم خونه زنداداش، مستقیم رفتم آشپزخونه دستم رو بشورم لازم به ذکره روشوییشون طبقه بالاست با اون پاها نمیشد رفت بالا. زنداداش متوجه غیرعادی بودن وضعیت شد، زود پام رو شستشو داد ترجیح دادم روی زخم باز بمونه. اولش گرم بودم کم کم درد شروع شد. الان جفت پاهام کبود و زخم شدن، پای راست باد کرده، بازوی دست راستم درد داره! خلاصه خدا بهتون رحم کرد وگرنه بی من میشدین.
بهترین نتیجه ممکن رو محمدامین(برادرزاده) گرفت، اومد کنارم نشست، زُل زد به زخم و زیلی های پام، بعد از یه دقیقه مکث در همون حالت زُل زد به چشمام و دستش رو گذاشت زیر چونه اش گفت: پری هزاربار بهت نگفتم شلوار ساق بلند بپوش؟! :|