رویاهای بی صاحب
یا نباید رویا بافت، یا باید رویا رو از واقعیت جدا بافت و یا باید واقعیت و رویا رو هم مسیر بافت و ساخت. اینکه رویاهامون با زندگی قاطی بشه و یه کلاف پیچ و تاب خورده بی سروته رو تشکیل بده که ندونیم کجاش واقعیته و کجاش رویا شاید دلچسب باشه ولی همون اندازه هم کلافه میکنه، آشفته میکنه، منگ میکنه و حتی مست میکنه، من از مست بودن فقط استفراغش رو تو خوابگاه دیدم، چشماش رنگ جنگ داشت و عُق میزد.!
رویاهای من حتی برا عابر پیاده ای که دست دختر کوچولوش رو گرفته و از کنارم عبور میکنه هم با تک تک جزئیاتش جا داره دقیقا با تضادی به اندازه بی اعتنایی که میتونم توی واقعیت نسبت به رنگ چشمِ صمیمی ترین دوستم داشته باشم و هیچ وقت ندونم چشمش چه رنگیه.
هر چیزی تو وقتش لذتش بیشتره، مثل پوشیدن کفش پاشنه بلند یه دختر قدبلند وسط زمستون و راه رفتن روی برف های یخی سنگ فرش های خیابان، فقط و فقط چون اون لحظه وقتش بوده.