به این فکر میکنم که استراتژی شادی ساختن هامون تا کی میتونه جوابگوی حال دلمون باشه؟! من از اون دسته آدمام که تو بدترین و سخت ترین شرایط هم نمیشکنم، خودمو سرپا نگه میدارم و امیدوار. بجای غصه خوردن خودمو طالبی بستی مهمون میکنم، با تغییر نامحسوس رنگ موهام خودمو سرگرم میکنم. اسلش کرمی رنگ و مانتوم رو تنم میکنم، با یه دلستر تو دستم و هندزفری تو گوشم میزنم بیرون و تمام سعیم بر اینه که باور کنم همه چیز نرماله درحالی که نیست. راستش کنار اومدن با این دوره های سخت زندگی و امیدواری های شاید کاذب همیشه نتایج مطلوبی داشته برام، یعنی همیشه بعد از یه بازه زمانی ناآروم موقت یه مدت آرامش تقریبا باثبات تجربه کردم. انگار که به خودم قبولوندم خدا همیشه حواسش بهم هست پس میتونم از نو شروع کنم. میترسم از روزی که هیچ دلیلی پیدا نکنم برا ساختن حال خوب هرچند موقت، واقعا ترسناکه. آدمایی مثل من به بمبست نمیرسن ولی اگه برسن بد میشکنن خیلی بد.
دیگه نباید خودمو بزنم به خِنگی، دیگه نباید اندازه چند روز و چند ماه و چند سال پیش الکی خوش باشم. شاید تعجب کنید ولی باید بگم خیلی بیشتر و بهتر از همه میفهمم، درک میکنم و متوجه میشم (این سه تا فعل معنی یکسان ندارن اینجا). فقط اعتقاد دارم بعضی وقتها باید ندید، نشنید و نفهمید. فهمیدن همیشه هم خوب نیست. بعضی وقتها باید از کنار خیلی اتفاقات آروم رد شد، یه لبخند و تمام. همیشه قرار نیست همه چیز رو توضیح بدیم بعضی وقتها بهتره حق رو دو دستی بدیم به بقیه و ادامه ندیم.
و اینکه حتی بیست سال بعد هم خودمو قاطی دنیای آدم بزرگا نخواهم کرد.