شاید وقتشه کمی بزرگ شم.!
شنیدین میگن: مرگ خوب است، برا همسایه. یا هر اتفاق دیگه ای که همیشه همه برا همسایه انتظار دارن و انگار امکان نداره برا خودشون رخ بده. من اون همسایه ام، همیشه برام سوال بوده که چرا من باید تجربه کنم؟! چرا من هیچ وقت اتفاقات رو برا همسایه نمیدونم و همیشه اول خودم رو در معرض اتفاق میدونم؟! رفتن غیرقابل باور مهدیه آخرین ترکش امتحانات سخت زندگی بود که دردش تک تک سلولهام رو درگیر کرده، چطور ممکنه کسی که تو اوج جوونی تنها دوستمه به این سادگی بره و برنگرده؟! اون خنده ها، اون خنگ بودنا، اون پرحرفی ها، اون صدا مگه میشه دیگه نباشه؟! پریشب با خودم میگفتم: بخدا ما باهم آشپزی میکردیم، من هزار بار لمسش کردم، دستاشو، صورتشو، شبایی بوده که تو بغل هم خواب میرفتیم، اینا نمیتونه دروغ باشه. یه حس خیلی خودخواهانه توام با احساس ضعف دارم، انگار که دلم به حال خودم میسوزه و این به شدت حالمو از خودم بهم میزنه. ترسو شدم، از محبت کردن میترسم، از محبت دیدن میترسم. طلبکارم از همه دنیا، دوست دارم برا کسی که دو کلمه حرف میزنم بشینه برام ساعت ها حرف بزنه. حس میکنم یه کسایی هم هستن که خودمو بهشون تحمیل کردم، دوست دارم خیلی دوستانه و صریح بیان و بگن دست از سرشون وردارم. الان گریه هامو کردم، نفس عمیق کشیدم و حتی آب هم خوردم این یعنی ممنون از دلداری های احتمالی، آرومم الان فقط حس میکنم وسط یه کویر خیلی بزرگ گم شدم. مطمئن نیستم این روزا واقعی ان، دوست دارم یکی از این خواب بیدارم کنه. تو این لحظه هیچ چیز نمیتونست اندازه ماهی که از پنجره اتاقم دیده میشه و هی میره پشت ابرا و هی پیدا میشه بهم آرامش بده. خیلی جالبه به فاصله تایپ همین یه جمله درمورد آرامشی که بهم منتقل کرد محو شد از آسمون.
و نهایتا راضی ام به رضای خدا.
دست از سرم بردار :)
قشنگ بود پستت...
احساس ناپایداری دنیا رو منم حس کردم
وقتی زن جوان فامیل مان که همه چیز زندگی را داشت
در چهل سالگی سکته کرد و طی یک سال همه چیز رو از دست داد و مرد.
بعد از او نگاه منم به دنیا عوض شد...