ساعت ب وقت من
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ
یه وقتایی هست دلت یکی رو هم میخاد هم نمیخاد ولی ناخودآگاه چشمت دنبالش میگرده و همون لحظه است که حس سرگردانی پیدا میکنی ....
امشب افطاری داشتیم طبق معمول سالاد و سفره چینی با من بود. حس و حوصله جمع و شلوغی نداشتم یکم با بچه ها بازی کردم اینقد بهشون آمپول زدم و به صدای قلبشون گوش دادم خسته شدم و وقتی گیر دادن من جلو اون همه آدم دراز بکشم و بشم مریض باهاشون قهر کردم, یهو یکی برام جلب توجه کرد کسی نبود جز سایه خوشگل خودم رو در و دیوار یکم ازش عکس گرفتم مهمونا رفتن و من مانده ام و یه دنیا حس ک یکی یکی تحلیلشون میکنم.
سایه جون
۹۵/۰۴/۱۵