"حس مزخرف فرار"
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۵ ق.ظ
یادمه خیلی بچه بودم یه اتفاق بدی افتاد، فرمانی که مغزم صادر کرد به اینصورت بود: دویدم سمت اتاق، در رو بستم و برای محکم کاری چند تا بالش گذاشتم پشت در، رفتم زیر پتو و دستام رو گذاشتم روی گوش هام و چشمم رو محکم بستم، قلبم به طرز غیرنرمالی تندتند میزد، وقتی چشممو باز کردم که داداشم بغلم کرده بود و موهامو نوازش میکرد، میگفت: نترس هیچی نیست هیچی....
بعضی وقتا همون حس رو دارم، فقط با یه ترس اضافه تر، اینکه داداشم گول قد و سن و حجم و ابعادم رو بخوره و من بمونم و یه عالمه ترس و فرار ....
میدونید بنظرم انسان ها هم یه آستانه ای دارن، با بعضی چیزا نمیشه مقابله کرد ....
+ اتفاقا سیزده بدر خوش گذشت تو این هوای بارونی ...
۹۶/۰۱/۱۴