گفته بودم معذرت خواهی کرد؟؟
بین دانشکده ها رو هم با 206اش میرفت, هربار من رو میدید سرعتِ کمش کمتر میشد و چهره عبوسش عبوستر. آخرین روزهای وداع با دانشگاه بود, مقابل کلاسِ مهدیه منتظر بودم بیاید بریم بیرون. چون مهدیه ترم بعدی را باید بدون من سپری میکرد آخرین روزهای ترم هفتمان را باهم میگذراندیم. با مهدیه پله ها را یکی یکی پایین می آمدیم و طبق معمول او حرف میزد. دستی کیفم را گرفت, چهره اخمویی مقابل چشمم را و صدای مهربونی که با چهره همخوانی نداشت گوشم را نوازش کرد با این آوا: دخترم یه لحظه لطفا. با اینکه از دیدنش خوشحال نبودم و ازش بدم میمود ولی گفتم: سلام استاد. راستش را بخواهید مادرم روی آداب سلام دادن حساس است, یادمان داده تحت هر شرایطی بی ادب نباشیم. حتی چند بار قبل از این هم رو در رو شده بودیم و فقط بخاطر همان ادب سلام داده بودم البته بدون گفتن کلمه "استاد". اخمش محو شد و گفت: یادمه آخرین بار گفتی دیگه بعنوان استاد برام ارزش قائل نیستی, درسته؟؟ نگاهی به مهدیه کرد, معنی نگاهش رو میشد فهمید یعنی: تو برو پایین منتظر دوستت باش چند دقیقه ای با دوستت حرف دارم. مهدیه بلد بود چطور خود را به کوچه چپ بزند و با لبخند به نگاهش جواب دهد و فقط پایش را در پله ای پایین تر جا دهد, همان پله های عریضی که سه نفر کنار هم راحت از آنجا میتوانستند رد شوند.
من: خب درسته چون کارتون هیچ رقمه قابل توجیه نبود.
او: و نیست؟؟
من: بله همچنان نیست.
او: نمیخام بدونم چرا گفتی استاد.
من: چرا؟؟
او: بلدی چطور تحقیر کنی.
من: تحقیر کردن یا بیان حق؟؟
او: کار دیگه ای باهات دارم.
من: بفرمایید.
او: ببخش منو.
من: خیلی وقته بخشیدم.
او: ولی دلیل این رو میخام بدونم.
من: کینه خود آدمو اذیت میکنه, من عاشق خودمم دوست ندارم اذیت شم.
او: یعنی روح بزرگی داری؟؟
من: به کوچک نبودنش اطمینان دارم.
او: همچنان تحقیر میکنی.
من: نه فقط همچنان صریح حرف میزنم.
او: نمیخواستم اذیتت کنم, دست خودم نبود, تو برام یادآور خاطرات تلخ گذشته ای.
من: هیییم.. گذشت ها گذشته هم خاطراتِ تلخ خیلی دورتون هم تلخی چند ماه قبل.(به این جمله ام شک دارم, فقط دیدم داره اذیت میشه گفتم.)
او: به هرحال ممنون که بخشیدی.
رفت اتاق اساتید و مهدیه باز شروع کرد به حرف زدن: واااااااییی دختر فکر میکنی خیلی خوشش اومد؟؟ سوزوندی طفلی رو. مناعت طبع ات منو کشته. میخنده حرف میزنه. چه فازی هم گرفته بودی جان سمیه(هم اتاقیمون که ورودی بود) زیاد حرف میزد دیگه کلمات و جملاتش برام نا مفهوم بود واقعا کلافه شدم و گفتم: عزیزم خفه میشی؟؟ سرخوش خندید و گفت: میتونم حتی فدات شم. دیوونه است. :)
یادم رفت بگم, این معذرت خواهی کرد.