شاید روزی فهمیدم ..
پستی از آبان دخت عزیز خوندم که در مورد استاد دوست داشتنی اش بود, اطراف منم آدمای دوست داشتنی هستن ولی میخام در مورد یکی بنویسم که دوست نداشتنی است برای من ....
یک خاطره طولانی و شاید آبکی ..
ترم سه بودم روزای پاییز بود, یکشنبه نزدیکای ساعت 15 وارد کلاسی شدم که تا چشم میدید پسر بود. با یک استاد روپوش آزمایشگاه به تن که تا به امروز ربطش رو پیدا نکردم, متعجب پرسیدم: کلاس محاسبات عددی؟؟ با تایید چشمی و زبانی استاد داخل شدم, از همان لحظه اول تا نیم ساعت بعد فقط با نگاه های خیره استاد همان مرد با لپ های قرمز و موهای فرفری و از آن چهره هایی که اصلا دوست ندارم مواجه شدم تو یه لحظه نگاهش همراه با خشم شد, روزها پشت سر هم میگذشت و من از نحوه تدریسش لذت میبردم ولی از نگاه های خاصش نه تا اینکه بحث هایمان هم شروع شد سر کوچکترین و بی اهمیت ترین مسائل تیکه ای نثارم میکرد و منم که یاد نگرفتم پذیرای زور با آغوش باز باشم بی جوابش نمیگذاشتم ولی واقعا قصد تحریک خشمش رو هم هیچ وقت نداشتم, حتی یکبار سر بحث بی خودی ما " نیما(همان همکلاسی که انصراف داد) و اصغر(همان پسر آرومی که شاید طی چند سال بیش از ده بار صداشو نشنیدم) " نیز به حمایت از من برخواستن. این چند ماه بحث های الکی ما فکر خیلی ها را مشغول کرده بود و زمان چرخید و گذشت تا شد وقت امتحان همه بچه ها در یک کلاس افتاده بودند جز من که بین کسایی بودم که امتحان زبان انگلیسی داشتند سوالای خوبی بود با تمرکز کافی همه رو خیلی خوب جواب دادم. انگار که منتظرم باشد جلو ساختمان دارو دست به کمر ایستاده بود, برای بار اول با لبخند بهم سلام داد و مثل بچه ابتدایی ها تندتند پرسید: چطور نوشتی؟ سخت بود؟ چند میشی؟ و من: خوب بود. دوباره پرسید: چند میشی؟ گفتم احتمالا 18 یا این حدودا و حرف آخرش این بود: همیشه اعتماد به نفست خیلی بالاست ولی شاید اینبار محاسباتت اشتباه باشه و کم بشی. و من: اعتماد به نفس کاذب نیست به خودم ایمان دارم ....
دیرتر از همه درسا نمره هایمان را رو سایت گذاشت و نمره من :14 با اینکه مطمئن بودم 19 میشم حتی اعتراض هم ندادم ...
هفته های اول ترم 4 جلو ساختمان تکمیلی دانشگاه دیدمش تو یه محیط شلوغ ..
من: سلام .. میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟؟
ب: سلاااااااام .. به به خانم "ص" مشتاق دیدار (با لبخندی که به دهانش زیادی گشاد بود)
م: قبلنا به عنوان یه استاد براتون ارزش قائل بودم ولی الان فهمیدم اشتباه میکردم فکر نمیکردم اینقدر عقده ای و روانی باشید؟؟
ب: (رنگش پرید و لبخندش محو شد) چی؟؟ این چه لحنیه؟؟
م: یادتونه بعد امتحان گفتم 18 میشم؟ با شکسته نفسی گفتم مطمئنم 19 میشدم چرا نمره ام تو سایت 14 بود؟؟
ب: راستشو بگم ؟؟
م: بفرمایید میشنوم.
ب: ازت خوشم نمیومد, نمیاد و نسبت بهت حس خوبی ندارم.
م: شما استاد و من دانشجوتون قرار نیس ازم خوشتون بیاد یا حس خوب و بدی نسبت بهم داشته باشید تا حالا شده بی احترامی یا بی ادبی ازم دیده باشین؟؟
ب: نه تو زیادی خوبی اینو باور دارم فقط من ازت خوشم نمیاد دلیلشم به خودم مربوطه.
م: فکر نکید ی دختر دست و پا چلفتی و ترسوام یا استاد ندیده اتفاقا تو خونواده فرهنگی بزرگ شدم با واژه ارفاق آشنایی دارم ولی با اینطور حق خوری واضح نه دلیل پیگیر نشدنم این بود که نخواستم بیشتر از این حقیر بودنتونو به روتون بیارم وگرنه منم بلدم چیکار کنم فقط مطمئن باشید حلال نمیکنم...
ب: منم نمیخام حلال کنی.
م: برا یه بارم ک شده این حرف منو گوش بدید و هیچ وقت فراموش نکنید سعی کنید بیچاره و حقیر بودنتون رو حداقل به بقیه نشون ندید.
ب: (با عصبانیتی که از سرخ شدن چهره اش و از حدقه بیرون زدن چشاش به وضوح معلوم بود گفت) اَه چقدم بدم میاد از تو دختره پررو.
م: (با یک لبخند ملیح) فکر نمیکردم دلامون اینقدر بهم نزدیک باشه چون دقیقا منم این حس رو نسبت ب شما دارم :)
+ هنوزم قانع نشدم ....