اینجا موقتا حال عالی نداریم.
همیشه صراحتا گفتم: اگر به فرض محال امکان بازگشت به گذشته را داشتیم، به هیچ وجه دلم نمیخواست برگردم عقب. اما در این بامداد جمعه در لابه لای دست و پنجه نرم کردن با انواع حس ها از خوشحالی تا گریه تلخ آن هم مثل ابر بهار که نه ابر پائیز، دلم قانون شکنی موقت خواست مثل خنده های ثانیه ای وسط بغض یا بغض لحظه ای وسط قهقهه هام، شکستن قانون بازگشت. رفتن به دوازده سالگی و شدن آنچه که نخواستم بشه، حداقل به هیجده سالگی لعنتی و یا به لحظه هایی که دستم روی کیبورد حرکت میکرد و وبلاگی ثبت میکرد، به ثانیه ای که روی مانیتور نوشت: وبلاگ شما با موفقیت ثبت شد یا همچین متنی. کاش هیچ وقت .....
تقریبا چهارسال است که همیشه لبخند روی صورتم هست همیشه. خیلی ها به من حسادت میکنند حتی به خودم هم گفتن، فکر میکنند سرخوش ترین دختر دنیام و شاید بیخیالترین. میدانید اینجور وقت ها فقط لبخند میزنم، نه توضیح میدهم و نه توجیه میکنم. من حتی پیش مادرم که قاعدتا باید حس هایم را بفهمد به دردترین های دلم خندیدم، فقط باید چاره ای برای حالت نگاه و چشمانم بیاندیشم، خودم لو رفتن درونم را توسط این عضو نابکار میفهمم.
بلاتکلیفی مسخره و مضحکم را جز خودم هیچ کس نمیتواند بفهمد، یعنی حق هم دارد نتواند.
فربه گذشته هایی که برای ادم بدبوده حکم یه گریه زاری درست وحسابی روداره
وبه ادم میفهمونه،نگاه کن ببینی بشرچی بودی،چی شدی،حالاایت راخوب زندگی کن،تادراینده به حالات فکرمیکنی شادباشی
شادوخندان باش...