"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

آدم های بیگانه، دنیای بیگانه، جامعه بیگانه.

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۲۸ ق.ظ

انتشار اول: شنبه، 29 اردیبهشت 1397، ساعت: 01:28

بازنشر: 

بیگانه. آلبرکامو. "پس گفتار":

مدت ها پیش بیگانه را در یک جمله خلاصه کردم که میدانم بسیار پارادوکسی بود: "در جامعه ی ما، هر کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود." 

قسمت محاکمه مورسو، نقش اول داستان بقدری لج درآر و جذاب نوشته شده که بعد از خواندن اظهارات هر یک از شهود از کوره در میرفتم و تحت تاثیر آن قلم به دست میگرفتم تا پستی بنویسم، روی تکه کاغذی نوشتم: آلبرکامو در بیگانه راوی حقایق است، حقیقت الزاما به معنای بدیهی بودن نیست، بعضی از حقیقت ها پیچیده اند مثل کلافی سردرگم، هر کس حقیقت را اندازه درکش از آن بیان میکند. درک کردن یک اندیشه درونی است که احساس، زمان، مکان و ده ها عامل دیگر در به اثبات رسیدنش تاثیر مستقیم و غیر مستقیم دارند ... دربان با صراحت تمام میگوید: مورسو کنار جسد مادرش سیگار کشید، شیرقهوه خورد. وقتی وکیل مدافع میگوید: تو هم هم پای مورسو سیگار کشیدی و دربان جواب میدهد نخواستم تعارف آقا را رد کنم و مورسو حرفش را تایید میکند، دربان دست پاچه میگوید: من برایش شیرقهوه بردم. میبینید صراحت کلام اول در اینجا محو میشود، انگار که نسبت به تایید حرفش از جانب مورسو احساس دِین میکند.

آلبرکامو در پس گفتار کتاب ادامه میدهد: او (مورسو) با جامعه ای که در آن زندگی میکند بیگانه است. 

هیچ کس حتی خود آلبرکامو هم فکر نکرد شاید مشکل اینجاست که بقیه با دنیای مورسو بیگانه اند.

بنظر من میشود اینگونه بیان کرد که: آدم ها عادت کردن همدیگر را با دنیای خودشان بسنجند، هیچ کس رغبتی به شناختن دنیای دیگری ندارد و همین آرام آرام دنیایی با آدم های بیگانه میسازد. ما عادت کردیم دنیای خودمان را حجت بدانیم و شناخت را خلاصه شده در دنیای خودمان.


بجای خوندن یه عالمه کتاب نخونده، کتاب هایی که خوندم رو دست و پا شکسته مرور میکنم. بار دیگه بیگانه رو با تمام بیگانگیش دوست دارم...

موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۹۸/۱۰/۱۷

نظرات  (۲۶)

یا خدا!!
طولانیه
الان خوابم میاد : ))))))))))))))))
پاسخ:
حالا چه عجله ایه :))
فردام روز خداست.
والا
اینم حرفیه
ولی گفتم حضورمو اطلاع بدم 😎
تشکر کن
😁
پاسخ:
تشکر میکنم.
راضی ای؟؟!
بیگانه (به فرانسوی: L'Étranger) نام رمانی از آلبر کامو است که در سال ۱۹۴۲ در انتشارات معروف گالیمار منتشر شد و متن آن از اصلی‌ترین آثار فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم به شمار می‌آید

منبع← ویکی پدیا


+فلسفه ی چی چی؟؟ 😂😂😂
پاسخ:
باور کنم چیزی نزدی؟؟!
اوهومم نخوندم ولی به فکر کمر مام باش من نکته ایمنی رو رعایت کردم😂😂
پاسخ:
ورزش کنید، خیلی موثره برا سلامتی :)
آخ آخ آخ
از یه ساعت پیش دلم چای می خواد ولی تنبلیم شد برم بریزم
زحمتشو میکشی؟ 
:|

چطور؟ 😶
پاسخ:
چشم حتما :)
بخواب تو خواب چای هم بهت میدم.
درسته خانم دکتر😂😂
پاسخ:
آفرین :)
البته مهندس!
ای ما همین شیشمو هم تموم کنیم
پاسخ:
هفتمم تموم میکنید. :)
کتاب رو نخوندم. ولی یه جورایی متوجه حرفت شدم. و تا حدود زیادی قبولش دارم. اینکه اغلب ما انسان‌ها مترومعیار خودمون رو داریم. و در اندازه‌گیری فضای جامعه تنها مترومعیار خودمون رو صحیح می‌دونیم.
پاسخ:
آفرین بابابزرگ :) 
معلومه پیر روزگارین!
آره خیلی وقتها اغلب ما آدم ها این شکلی ایم.
فکر میکنم‌کتاب باید تو لیست‌کتابهایی که میخوام‌ بخونم باشه:)
ما علاوه بر اینکه شناخت رو در زندگی خودمون خلاصه کردیم و فقط خودمون رو صحیح میدونیم گاهی حتی برای شناختن دنیای دیگران و درک اون تلاش هم‌ نمی‌کنیم، نمیدونم چی میشه که حتی سعی نمی‌کنیم کمی و فقط کمی از دید فرد مقابلمون دنیا رو ببینیم شاید حق با اون بود.
+ یادداشت خوبی بود،ممنونم:)
پاسخ:
راستش من این کتاب رو برا همه توصیه نمیکنم ولی تو وقتش رو داشتی بخون :)
منم خیلی وقتها اینجوریم! از اینکه آدما منو به دنیاشون راه ندن راضیم.
+ ناقابله. :)
گاهی وقتها اگر به آدمهای دیگر فرصت سخن گفتن و به خودمان اجازه گوش کردن بدهیم، می توانیم با دنیای آنها هم آشنا بشویم. که البته لزوما به معنای محق دونستن آنها نیست. ولی خب، حرف زدن دربارهء دنیای درونی خود خیلی هم کار ساده ای نیست. چیزهایی که وقتی ازشون حرف بزنی، ناچار آشکار میشن و در معرض نقد و داوری دیگران قرار میگیرن و در معرض سوءتفاهم ها قرار گرفتن یا افتادن در چرخهء باطل هی دربارهء خودت توضیح بده و... دلایل زیادی وجود داره که آدمها نخوان دنیای خودشون رو به دیگران بشناسونند. و البته بیشتر وقتها وقت نداریم تا با دنیاهای زیادی در آدمهای اطرافمون آشنا بشیم، یا اینکه احساس میکنیم برامون مسئولیت زاست.  توجه به دیگران دنیای شخصی و آزادی خودمون رو کوچکتر میکنه و توجه مدام، واقعا انرژی زیادی از آدم میگیره...
پاسخ:
وقت نداریم، وقت نمیذاریم، نمیخواییم و هزاران فعل نفی دیگه.!
حرفات خیلی آشنا هستن برام چون انگاری که خودم برا این پست کامنت نوشتم. :)
جالبه تحلیلت از کتاب واقعا خوب بود هلما جان
من برعکس بقیه از پست های طولانی استقبال میکنم. پست های کوتاهت رو میخونم و اغلب چیزی برای گفتن ندارم. ادامه بده به این نوشته های خوب
پاسخ:
واااووو خانوم معلم خودشم از نوع ادبیات تایید میکنه. *__*
میفهمم میفهمم. سعی میکنم نوشتن واقعی رو یادم نره. :)
سلام
بله متاسفانه اینطوریه.... البته کلمه ی تاسف دیگه لُوس شده برای این جریان، یا حتی مکتب. :D چون واقعا تو گوشت و خون انسانها، همه ی انسانها، حتی همه ی موجودات روی زمین جوش خورده.....
جالب ترش اینه که این بیگانگانِ مثلا (مثلا) ایران، با هم متحد میشن در مقابل بیگانگان فلان کشوری که با هم متحد شدن، نبری بیگانگان رو راه اندازی میکنن. چه شَلَم شولواییه این دنیای بیگانه ی ما!!!
پاسخ:
سلام.
هیچ کس هم فکر نمیکنه که همه امون انسانیم.
دقیقا منم سعیم اینه که آدما رو با دنیای خودشون بشناسم اما همون هایی که شاید دنیای خودشون رو حجت میدونن میگن کار احمقانه ایه!!
پاسخ:
به دنیا و آدماش که فکر میکنی، میبینی هر چی هزارتا رو داره!! 
ماها عجب موجودات سختی هستیم که این پیچیدگی ها برامون روتین و روزمرگی شده. :)
۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۴ مریــــ ـــــم
برای همین هی داریم پاچه همدیگرو میگیریم دیگه
پاسخ:
پاچه گیرهای حرفه ای :)
چه متن خوبی :)
پاسخ:
ناقابله :)
صاحابش قابل داره :)
پاسخ:
هم اسم جانم. :*
۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۴ محمود بنائی
اونا به ما اعتماد ندارن، اما نمیتونن شرح بدن چرا! شاید به همین خاطر ما را به نسبت دنیای خودشون میسنجن. 
پاسخ:
شرح دادن خیلی چیزا سخته!
اوهوم.
چقد خوبه ک درباره این کتاب نوشتی. مورسو یکی از بهترین شخصیتای تاریخ ادبیاته.
راجع به اگزیستانسیالسم میشه ساعتها حرف زد. من حس میکنم کسی ک با این تفکر زندگی کنه از بقیه خوشبخت تره. در کل زندگی یه عبث خوشاینده که ما بهش محکومیم و مورسو اینو بهتر از همه فهمیده (چی گفتم؟)
پاسخ:
بهترین!! نمیدونم ولی کتاب خوبی بود. :)
ولی بنظر من زیاد هم جذاب نیست اینجور زندگی.
اینجوری نبود که میشد مدینه فاضله. همه جنگ و دعواهای عالم سر همینه. 
پاسخ:
مدینه فاضله خوبه ها :)
چقدرررر خوب بود پری *_*

پی‌نوشت: خوب شد نوشتی اینو :)
یه پستی نوشته‌بودم برا کانال یادم رفته‌بود منتشر کنم :/
پاسخ:
*___* چقدر خوب وشت اومده فروزان :)

خیلی هم باحال [آیکون عینک دودی]
۱۷ دی ۹۸ ، ۱۰:۴۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

"آخر شب من و نگار به این نتیجه رسیدیم که کاش آدم‌ها چند واحد درس پانتومیم توی دانشگاه می‌گذراندند. تلاش برای فهمیدن طرف مقابل. این که یاد بگیریم تا بخواهیم دیگران را بفهمیم. کلمات توی ذهنشان را. عقایدشان. نگرش‌شان را. به هر قیمتی که شده حرف تیم مقابل‌مان را بفهمیم. پانتومیم تمرین این خواستن است. چیزی که فقدانش خیلی ناجور حس می‌شود. این که نمی‌خواهیم بفهمیم آدم‌های روبرویمان چه می‌خواهند."

از کانال fahimattar

پاسخ:
و اینروزها این نفهمیدن ها و فهمیده نشدن ها شدید خودنمایی میکنند...

من یه اشتباه بدی کردم و بیگانه و در انتظار گودو رو پشت سر هم خوندم! تا چند ماه مغزم عملا قفل بود. یاس بدی رو تجربه میکردم و گیج و ویج بودم خلاصه! 

یعنی میخوام بگم ترتیب کتابایی که میخونیم هم مهمه!

پاسخ:
خیلی موافقم باهات.
هرچند من در انتظار گودو رو نخوندم ولی اصل حرفت رو تجربه کردم.

لازم به ذکره که نتیجه گیری پست بسیار مناسب حال و لازم بود. ممنون که نوشتیش. 

پاسخ:
قابل تو رو نداشت. :)
من اغلب با ساده ترین پست هامم همیشه یه منظوری رو میخوام برسونم حتی با روزمرگی هام ولی سعی میکنم نتیجه و برداشت رو بزارم به عهده مخاطب، در این مورد لازم بود نتیجه مورد تاییدم رو بگم. 
۱۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۵۸ کنت ویلیام

چه جالب.

من تازه کتاب رو شروع کردم بعد از مدت ها که قصدشو داشتم!

پاسخ:
خوبه بخون :)
تو هم ازجمله افرادی هستی که خوندن بیگانه رو بهش توصیه میکنم.
۲۱ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۵ بانوچـه ⠀

از اینکه لیست کتاب های نخونده‌م روز به روز بزرگتر می‌شه احساساتم تلفیقی از غم و شادی میشه

پاسخ:
خوبه یه قسمت احساساتت شادیه :)

بعداز رفتنش،
درد دلتنگی، زنجیری از بغض را مهمان گلویم کرد.
مرور خاطراتش در زندان تنهایی‌ام،جانم را در فراقش به آتش می‌کشد.
وجودم مردگی را تجربه می‌کند؛ اما روحم هنوز در حوالی چشمانش نفس می‌کشد و قلبم هنوز عاشقانه برایش می‌نویسد.
می‌نویسم به امید آن‌ که روزی برسد به دست او…

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">