با جزئیات میگم
نود و نه درصد مرخصی هایم را تبریز پُر میکند، بار و بندیل رو بسته و راه افتادیم مقصد خانه برادر بود. طول راه بی سابقه ترین اتفاق ممکن رقم خورد تا خود تبریز توی ماشین خوابیدم. من عاشق بی آرتی ام حتی وقتهایی که خیلی شلوغه ولی خسته بودم، با تاکسی مستقیم رفتیم جلو ساختمان، قدیم ترها کلید داشتم وقتی داداش ازدواج کرد کلید را دادم به خانومش، تصمیم به سورپرایز کردنشون گرفتیم، خواستم زنگ همسایه طبقه بالا رو بزنم و بگم: کلیدمون جا مونده بی زحمت در رو باز کنید در همین فکر بودم که صدای پا از راه پله ها به گوشم رسید، رو به خواهر گفتم: در که باز شد همزمان ما هم داخل میشیم، در باز شد و برادر ظاهر شد. رفتم بالا و زنگ خونه رو زدم شکو شوکه شده جیغ زد وای پری، همسایه اشون فکر کرد اتفاقی افتاد زود پرید بیرون. حالم اونجوری که باید خوب نبود، حتی جواب زنگ های مهدیه رو ندادم. پنجشنبه ظهر امتحان ارشد داشتم، طبق معمول مثل همه کنکورها و آزمون استخدامی هیچ کس قرار نبود همراهیم کنه، یک ژلوفین خوردم و نزدیک دوازده زدم به دل خیابون، خیابون های تکراری، حتی آدم های تکراری، چند روزیه شدید دلتنگم ولی خب حس اینکه با یکی هماهنگ کنم تو این گرما صرفا برا رفع دلتنگیم همراهیم کنه برام جذابیتی نداشت. درخت ها و برگ هایی که چتر شدن و هوای قدم زدن دو نفره دارند دانشگاه تبریز رو دوست داشتنی کرده اند حتی تنهایی قدم زدن هم میچسبه. اصلا مهم نیست که بدتر از پارسال تست زدم، بیشتر از ده تماس بی پاسخ داشتم، زنداداش رو تفهیم کردم که حالم خوبه و نهار رو هم بیرون خوردم و احتمالا دیر بیام خونه. جمعه خواهر و برادر آزمون استخدامی داشتند، حوزه انتخابی تبریز بود ولی حوزه تحمیلی "اهر". شبانه راهی اهر شدیم اگر به من بود و کسی ناراحت نمیشد شب را پیش زن عمو تنهام سر میکردم، چه کنم که نه گفتن به دعوت مادر زنداداش روی خوش نداشت. ازدواج های خانواده ما روال خاصی ندارد نه سنتی است نه مدرن یک چیزی شبیه اتفاق. روز عقد با خواهرهای عروس آشنا شدم، روز عروسی با برادر عروس آشنا شدم. همینقدر غریبه با همه شان. بعضی وقتها شوخ طبعی ام گُل میکند، یادم رفته بود عروس مان برادر سومی هم دارد، آخرای شب بود و مهمونها خودمانی تر بودند، پسری با عروس مشغول بود، شوخی میکرد، اذیت میکرد، شیطنتم گل کرد رو بهش گفتم: آهای آقا پسر من غیرتیما. با صدایی لرزون گفت: پری خانم من داداش عروسم، آفرین گویان پرسیدم حالا چطور تشخیص دادین پری ام، اینبار با صدای لرزون تر گفت: پا گشا اومدنی از لای در دیدم. نمیدونم چیشد یهو دلم به حال برادرزاده های آینده ام سوخت. دیشب که وارد خانه پدری زنداداش شدیم تو ذوقم خورد، ما رو راهی طبقه بالا کردند و انگار نه انگار مهمون دعوت کردند، حس اینکه هتل رزرو کرده باشیم را داشت. زنداداش میگوید از بیست و چهار فروردین که چراغ خونه ام رو روشن کردم منتظرم یکی از اعضای خونواده ام مسیر یک ساعته اهر و تبریز رو طی کند و زنگ در خونه ام رو بزند اما ... صبح خواهرم رو همراهی کردم، مطمئن که شدم وارد جلسه شد برگشتم به طبقه بالا خانه پدری زنداداش، ساعت دوازده برگشتم جلو مدرسه عصمت تا خواهرم روزِ به این مهمی احساس تنهایی نکند. خواهر، برادر، خواهر زنداداش سه تا شرکت کننده تو سه تا رشته مجزا که عمومی هاشون مشترک بود شروع کردند به اشتراک گذاشتن جواب سوال هایی که پاسخ داده بودند، هر سه این یک ماه سخت مطالعه کرده بودند. برادر گفت جواب سوال زنجان بود، هر دو گفتند: وا میدونستما حیف. خواهر زنداداش فکر کرد و گفت: نه قم بود، دوتای دیگر: واا میدونستما حیف. خواهر کمی فکر کرد و گفت: نه ری درست بود، دوتای دیگر: وااا میدونستما. من هم داشتم به این فکر میکردم که آیا هر سوال بیشتر از چهار گزینه داشت. :))
دلم میخواد ماشین بخرم، سر راهم دوتا مشکل اساسی وجود داره:1. دوست دارم همه پولش رو خودم درآورده باشم حتی بدون یک ریال کمک پس همین اولی یعنی چند سال باید صبر کنم. :)) 2. گیرم ماشین خریدم قراره تو این بیابون کجا برم؟! با کی برم؟! و در نتیجه منصرف میشم. :)
"صددرصد موقت": موندنی شد. :)