وقتی آرشیو رو نگاه میکنم میبینم لبخندتر از پست هامم
پشت لبش تب خال زده، هر یه ربع یه بار آینه به دست میگیره و قیافه اش رو کج و معوج میکنه. فکر میکنه، شروع میکنه به حس کردنِ فکراش. ادغام شدن فکر و حس قلقلکش میده، دلش میخاره، مور مور هم میشه. وسط یه بحث مهم کلمه به کلمه جمله هایی که میتونه رهاش کنه جلوی چشماش شروع میکنن به پای کوبی، برا اینکه موقعیت یادداشت کردنشون رو نداره به بحث های روتین و تشریفاتی فحش میده. شوخی میکنه، شوخی های لوس، با شوخیاش میخنده، بلند میخنده، میخندونه. فاصله زیر و رو شدن حالش سرعتی در حد چند دهم ثانیه داره، این دهم ثانیه ها هم صرف ریفرش کردن مغز و هماهنگیش با عواطف میشه. اینروزها شدید دلتنگه، دلتنگ روزهای پیش رو، دلتنگ اتفاقاتی که به ظاهر هیچ ربطی به او نداره و گویا نخواهد داشت. بریده بریده مینویسه، انگار که منتظره یکی بپره وسط این بریده ها و بسطش بده. با همه این ها حال او خوب خوب است شما باور کنید. :)