"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

این روزها

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

"در تمام طول مسیر هنگامه یکبار هم نگاه از خیابان برنگرفت، سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود، او به خانه‌ای میرفت که متعلق به محبوبش بود و میتوانست بو و وجود او را در آن خانه احساس کند. سرکوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه..." 

هنگامه رمان محبوب من نیست، داستانی است مثل صدها زندگی که هرروز در کوچه و خیابان بی هدف میبینیم و بدون هیچ واکنشی از کنارشون رد میشیم. تابحال چندبار به قیافه آدمهایی که هرروز از کنارمان رد میشوند زُل زده ایم؟! تابحال به چندتا آدم بزرگ و بچه و جوون بدون اینکه آشنایی داشته باشیم سلام داده ایم؟! رو شونه اش بزنیم و بگیم: سلام، خوبین شما؟! چندنفرمون به این جمله خندیدیم؟! اینکه من بی هوا جویای حال شخصی شوم که اسمش رو نمیدونم، شغلش رو نمیدونم، حتی نمیدونم آدم خوبی است یا بد؟! گرسنه است یا سیر؟! دیوانگی است؟! مردم آزاری است؟! پریروز که از همه جا بیخبر خیابان رو گز میکردم، زل زدم به چهره آدمهایی که شاید اولین و آخرین دیدارم باهاشون همون لحظه بود، شاید چندین بار به اتفاق از کنار هم عبور کرده ایم ولی هربار انگار که اولین بار است همدیگر رو میبینیم، همین قدر غریبه. اینروزها در چهره همه مون یک چیز مشترکه و مشهود، "نگرانی". نگران آینده ای نامعلوم، نگران حالی که رو هواست. نه میتوانی از سخت گذشتن ها نگی و نه میتوانی از استرس ناآرامی ها نگی. جوانی ما فقط در جبر جغرافیایی گرفتار نشده، جبر تاریخی را هم باید بهش اضافه کرد، ما گرفتار یک بلاتکلیفی بزرگ شده ایم. شما رو با خودم جمع میبندم چون این چند روزه پست هاتون رو خوندم و با همه اتون همگام شدم، همه درد را میفهمیم ولی راه چاره رو نه، شاید قبول کرده ایم که چاره ای نیست، اگر هم هست من یکی که بلدش نیستم. عده ای بانک آتش زدند، آزمایشگاه آتش زدن که چی بشه؟! دردی از ما درمان میشود؟! قطعا نه. 

نظام از روی صندلی بلند شد و ضمن آن که صندلیش را خود حمل میکرد گفت:

_ بیایید هر دو چیزی بگوییم و با کنار هم گذاشتن آنها بساط شام را آماده کنیم. من میگویم: تکه ای گوشت کباب شده.

هنگامه هم صندلی اش را برداشت و به دنبال نظام حرکت کرد و در ادامه سخن او افزود:

_ من هم میگویم: سیب زمینی سرخ شده.

نظام ادامه داد:

_ با سالاد فصل.

هنگامه بی اختیار گفت: 

_ و سُس تند که زبان را بسوزاند.

نظام بی حرکت بر جای ایستاد، گویی آنچه را که به گوش شنیده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتکب شده بود و دیگر نمیتوانست آن را انکار کند. ناباور از شنیده خود پرسید:

_ چه گفتید، سُس تند؟!

:: گفته بودم پری عاشق این نطق های بی اختیار است؟!

موافقين ۷ مخالفين ۰ ۹۸/۰۸/۲۹

نظرات  (۷)

۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۱:۴۵ آشنای غریب

سال گذشته صبح وقتی میرفتم سر کار کوچه مقصودیه پشت شهرداری دختر خانومی را دیدم که از طرف مقابل میآمد. در دستش دستمال کاغذی بود و اشک هایی که آرام آرام بر گونه هایش جاری می‌شدند را پاک میکرد ‌ معلوم بود پشت آن اشکها هزاران درد نهفته است . آن اشک‌ها اشک های معمولی نبودند.من افراد زیادی دیدم که گریه کرده‌اند حتی در کوچه و خیابان . اما راستش را بخواهی دلم برای این یکی خیلی سوخت ‌. نمیدانم چرا.شاید چون خودم روزی در همان حوالی همان حالات را تجربه کرده بودم .

 

اما اینروز ها در بازار تبریز در محلی که من رفت آمد دارم خیلی آرامشی عجیب برپاست . همه با خود مشغولند . افکار همه پریشان است . قبلا رکود بازار دیده بودیم. اما این روز ها فرق دارند با گذشته.

در گذشته هنگامی که از مشتری خبری نمیشد همسایه ها به مغازه همدیگر میرفتند و با هم صحبت میکردند . اما این روز ها کسی از در نمی‌آید .

 

ما چندین مشتری داشتیم که فروش اینترنتی داشتند . کلا همه کاراشون اینترنتی بود . الان کلا تعطیل شده کاراشون. حتی چک های یکی از مشتری های خوب و خوش حسابمون داره یکی یکی خالی از آب در میاد . نمیدونم چجوری بعدا از بانک رفع سو پیشینه میکنن. کلا خوش حق و حساب بودن چندین سالش رفت پی کارش.

پاسخ:
قسمت اول کامنتتون منو یاد پارسال انداخت.
شب حدودا ساعت یازده و نیم دوازده بود که از دخترخاله مهدیه خبر آتش سوزی خونه اشون رو شنیدم، بهش گفتم شوخی مسخره ایه و به مهدیه هم بگه دست از این مسخره بازیا برداره وگرنه زنگ میزنم به مامانش، قسم خورد. زنگ زدم به مامانش صدام رو شنید گریه کرد و یه عالمه حرف که نشنیدم گوشی رو پرت کردم زمین و سرم رو گرفتم دستم و داد زدم. شاید نیم ساعت گذشته بود که دبدم مامانم بغلم کرده و خواهرم آب میریزه رو صورتم، منم میلرزم و کل تنم خیسه، نمیدونم شب چطور صبح شد خوابیدم یا نه. دقیقا هشت صبح جلو بیمارستان سینا بودم با هزار خواهش و نشون دادن کارت همکاری اجازه دادن از پشت شیشه مهدیه رو دیدم. ساعت یازده دوازده از بیمارستان زدم بیرون، یادمه مامان مهدیه گفت: ضعیف نباش ما روزای سختتری پیش رو داریم. نمیدونم خیابون ها رو چطوری طی کردم، سوار تاکسی شدم یا نشدم فقط یک آن به خودم اومدم دیدم ساعت دوونیم ظهره، تماس بی پاسخ دارم، تماس دریافتی دارم یعنی جواب هم دادم کجا بودم "ابوریحان". من اونجا چیکار میکردم؟! نه خونه امون اونجاست نه کاری داشتم اونجا. خلاصه که یه روزهایی تو زندگیامون رقم میخوره که هیچ وقت اون شرایط رو تصور نمیکردیم. وقتی هم رسیدم خونه تازه متوجه شدم دستام از شدت سرما سرخ شده و دماغم یخ بسته انگار و مدام سرفه میکنم.
آرامش... همه مون انگار سست و بی جان شدیم. 
خدا خودش کمک کنه. میبینید حتی نمیتونم کلمات رو بچینم کنار هم و یه جواب امیدوار کننده براتون بنویسم. شرایط سختیه.
۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۸ بانوچـه ⠀

چی می‌شه که آدم اونقدر تو حال خودش نیست؟!

پاسخ:
میبینی یه عالمه سوال بی جواب داریم؟!
۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۱:۵۸ محمود بنائی

اگه کمی به عقب نگاه کنیم میبینیم که ما شرایط سخت اینطوری را بارها پشت سرگذاشتیم و اینبار هم مثل دفعات قبل! سالهای قحطی، سال های مریضی، سالهای جنگ... همه گذشته اینبار هم میگذره :) خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست! 

پاسخ:
مگه غیر از اینه که همگی میگیم: "مهم اینه که چطوری بگذره؟!". وگرنه مطمئنا میگذره. :)

لازمه که یادآوری کنم با همه‌ی چیزهایی که میگذره عمر ما هم میگذره؟!

پاسخ:
یادآوری کاملا درست و دغدغه مندیه فرشته.

سلام و درود هلما خانوم عزیز

 

امیدوارم ک حالت خوب باشه خانوم هرچند وقایع این چن روز اونقدر بد هست ک نذاره حال آدم خوب بمونه

درمورد سوال آخر متن :

خیر نگفته بودی :)) ولی الان دیگه میدونیم :))

 

بی شک خبر داری ک (یک آشنا) برای شماها ک نمیتونید ب اینترنت جهانی وصل بشید یک مسیر باز کرده ک بتونید ب دوتا موتور جستجوگر وصل بشید ـ دستش درد نکنه

 

با توجه ب وضع اقتصادی اسفبار ایران و خوردن کف گیر حکومت ب ته دیگ ک پولی براش نمونده دولت تصمیم گرفته از این طریق مقداری نقدینگی بدست بیاره تا بتونه حقوق کارمندها رو بپردازه یا باید دوباره اسکناس بی پشتوانه چاپ کنه 

راه دوم موجب تورم بیشتر میشه و اولی کمتر برا همین میخاد دست توی جیب مردم بکنه :(

این هدیه عیدی بود ک حسن کلیدساز شب تولد پیامبر ص برای هموطنهاش داشت :(

در اکثر کشورها در این مواقع از گلوله های پلاستیکی و گاز اشک آور استفاده میکنه تا صدمه و آسیب رو ب حداقل برسونن اما در  

حکومت اسلام ناب محمدی ما چون جون هموطنانش براش پشیزی ارزش نداره از گلوله های جنگی استفاده میشه :( 

بگذریم :(

امیدوارم و آرزو میکنم هرچی زودتر شما جوونها بتونید در آزادی کامل نفس بکشید 

پاسخ:
سلام، ممنون.. خوبین؟!
خیلی ممنون، سعی میکنم خوب باشم. :)
ممنون :))

واقعیت نه خبر نداشتم الان که شما گفتین اطلاع پیدا کردم. 

متاسفانه شرایط خیلی بدیه. :|
هوووم واقعا نمیدونم چی بگم.!!

جوونی، یه جوونی ای که استرسش کمتر باشه و آرامش و هیجان های مثبت زندگی بیشتر. چه شود. *__*

۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۰:۱۵ محمود بنائی

هرطور که ما فکر کنیم و هرطور که ما بخواهیم میگذره. 

پاسخ:
چقدر مطمئن.!

حقیقتش جسمی خوبم قیز ـ خدا رو شکر ولی روحی نه :(

نگرانم و کاری هم ازم بر نمیاد :( 

از دهه ی شصت هر دهه یک خیزش از طرف مردم جون ب لب رسیده شروع میشه و یک سری از جوونهای بدست یک سری از خدا بیخبر کشته میشن انگاری خدا هم با ملت ایران قهر کرده :(

بگذریم 

من یادم نرفته هااا ! 

تراپی و روش ترس از گربه رو میگم :))

انشااله اینترنت ک درست شد با هم کار میکنیم و مطمئنم ک میتونی ب ترست غلبه کنی 

مواظب خودت باش و شبت خوش

پاسخ:
شده این شعر استاد:
حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
باز خوبه خدا رو داریم و بهش امیدواریم. :)
میدونستم یادتونه وگرنه تاکید میکردم.
خیلی ممنون. چشم سعی میکنم. شبتون بخیر.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">