این روزها
"در تمام طول مسیر هنگامه یکبار هم نگاه از خیابان برنگرفت، سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود، او به خانهای میرفت که متعلق به محبوبش بود و میتوانست بو و وجود او را در آن خانه احساس کند. سرکوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه..."
هنگامه رمان محبوب من نیست، داستانی است مثل صدها زندگی که هرروز در کوچه و خیابان بی هدف میبینیم و بدون هیچ واکنشی از کنارشون رد میشیم. تابحال چندبار به قیافه آدمهایی که هرروز از کنارمان رد میشوند زُل زده ایم؟! تابحال به چندتا آدم بزرگ و بچه و جوون بدون اینکه آشنایی داشته باشیم سلام داده ایم؟! رو شونه اش بزنیم و بگیم: سلام، خوبین شما؟! چندنفرمون به این جمله خندیدیم؟! اینکه من بی هوا جویای حال شخصی شوم که اسمش رو نمیدونم، شغلش رو نمیدونم، حتی نمیدونم آدم خوبی است یا بد؟! گرسنه است یا سیر؟! دیوانگی است؟! مردم آزاری است؟! پریروز که از همه جا بیخبر خیابان رو گز میکردم، زل زدم به چهره آدمهایی که شاید اولین و آخرین دیدارم باهاشون همون لحظه بود، شاید چندین بار به اتفاق از کنار هم عبور کرده ایم ولی هربار انگار که اولین بار است همدیگر رو میبینیم، همین قدر غریبه. اینروزها در چهره همه مون یک چیز مشترکه و مشهود، "نگرانی". نگران آینده ای نامعلوم، نگران حالی که رو هواست. نه میتوانی از سخت گذشتن ها نگی و نه میتوانی از استرس ناآرامی ها نگی. جوانی ما فقط در جبر جغرافیایی گرفتار نشده، جبر تاریخی را هم باید بهش اضافه کرد، ما گرفتار یک بلاتکلیفی بزرگ شده ایم. شما رو با خودم جمع میبندم چون این چند روزه پست هاتون رو خوندم و با همه اتون همگام شدم، همه درد را میفهمیم ولی راه چاره رو نه، شاید قبول کرده ایم که چاره ای نیست، اگر هم هست من یکی که بلدش نیستم. عده ای بانک آتش زدند، آزمایشگاه آتش زدن که چی بشه؟! دردی از ما درمان میشود؟! قطعا نه.
نظام از روی صندلی بلند شد و ضمن آن که صندلیش را خود حمل میکرد گفت:
_ بیایید هر دو چیزی بگوییم و با کنار هم گذاشتن آنها بساط شام را آماده کنیم. من میگویم: تکه ای گوشت کباب شده.
هنگامه هم صندلی اش را برداشت و به دنبال نظام حرکت کرد و در ادامه سخن او افزود:
_ من هم میگویم: سیب زمینی سرخ شده.
نظام ادامه داد:
_ با سالاد فصل.
هنگامه بی اختیار گفت:
_ و سُس تند که زبان را بسوزاند.
نظام بی حرکت بر جای ایستاد، گویی آنچه را که به گوش شنیده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتکب شده بود و دیگر نمیتوانست آن را انکار کند. ناباور از شنیده خود پرسید:
_ چه گفتید، سُس تند؟!
:: گفته بودم پری عاشق این نطق های بی اختیار است؟!
سال گذشته صبح وقتی میرفتم سر کار کوچه مقصودیه پشت شهرداری دختر خانومی را دیدم که از طرف مقابل میآمد. در دستش دستمال کاغذی بود و اشک هایی که آرام آرام بر گونه هایش جاری میشدند را پاک میکرد معلوم بود پشت آن اشکها هزاران درد نهفته است . آن اشکها اشک های معمولی نبودند.من افراد زیادی دیدم که گریه کردهاند حتی در کوچه و خیابان . اما راستش را بخواهی دلم برای این یکی خیلی سوخت . نمیدانم چرا.شاید چون خودم روزی در همان حوالی همان حالات را تجربه کرده بودم .
اما اینروز ها در بازار تبریز در محلی که من رفت آمد دارم خیلی آرامشی عجیب برپاست . همه با خود مشغولند . افکار همه پریشان است . قبلا رکود بازار دیده بودیم. اما این روز ها فرق دارند با گذشته.
در گذشته هنگامی که از مشتری خبری نمیشد همسایه ها به مغازه همدیگر میرفتند و با هم صحبت میکردند . اما این روز ها کسی از در نمیآید .
ما چندین مشتری داشتیم که فروش اینترنتی داشتند . کلا همه کاراشون اینترنتی بود . الان کلا تعطیل شده کاراشون. حتی چک های یکی از مشتری های خوب و خوش حسابمون داره یکی یکی خالی از آب در میاد . نمیدونم چجوری بعدا از بانک رفع سو پیشینه میکنن. کلا خوش حق و حساب بودن چندین سالش رفت پی کارش.