"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

لک لک ها

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

خونه ما یه جای خاص و جالبه، یعنی فضای خونه امون خاص و جالبه. قبلنا که آدما شادتر بودن و وضعیت اقتصادی بهتر و تکنولوژی هم زیاد درگیرمون نکرده بود و دغدغه‌ها کمتر و اوقات فراغت بیشتر بود هر چندماه یکبار یه محفل ادبی ای، محفل دوستانه ای، خلاصه به یه بهونه ای مهمونی داشتیم، اونم چه مهمونی ای، با ساز و آواز. الانم وقتی دور هم جمع میشیم بازی میکنیم، حرف میزنیم(صدا به صدا نمیرسه)، فسنجون بار میزاریم، یکی گردو میشکنه، یکی سبزی پاک میکنه، یکی با بچه‌هابازی میکنه. امشب تو دورهمی امون هرکی یه حکایت تعریف میکرد، بابا یه حکایتی تعریف کرد نمیدونم چرا حس کردم خوبه بنویسم اینجا بمونه.

حکایت:

روزی روزگاری دوتا رفیق توطئه میکنن یک فردی به اسم "دانا دل" رو به قتل برسونن. سوار ماشین میکنن، میپیچن به یک فرعی، جیب هاشو خالی میکنن و آماده اش میکنن گردن بزنن. دانا دل دست و پا میزنه، دهنش رو باز میکنن، میگه: میخوام برا آخرین بار با لک لک های تو آسمون حرف بزنم. دونفری میزنند زیر خنده و میگن: دانا دل خُل شده. دانا دل با صدای بلند شروع میکنه به فریاد زدن: لک لک ها شاهد باشید که این دوتا ظالم من رو کُشتن. حرف زدن دانا دل با لک لک ها تبدیل شده بوده به طنز اون دونفر، تا به هم میرسیدند میزدند زیر خنده و یکصدا میگفتن: لک لک های پشت دره هنوز برا دانا دل شهادت ندادن. یک روز دو دوست حیله گر کنار هم نشسته بودند که چندتا لک لک تو آسمون میبینن، یکصدا میگن: دانا دل چه احمق بود که به لک لک های پشت دره سپرد شاهد اونروز باشند، آهای لک لک ها نمیخوایین برای دانا دل شهادت بدین؟! سرگرم شوخی و خنده بودند و مدام از دانا دل و لک لک های پشت دره حرف میزدند، غافل از اینکه قاضی شهر که از ناپدید شدن دانا دل مطلع است پشت سرشان بوده. 

بله بعضی وقتها لک لک های پشت دره هم شهادت میدن.!

موافقين ۴ مخالفين ۰ ۹۸/۱۲/۰۲

نظرات  (۶)

آخی..

پاسخ:
عزیزم :)
۰۲ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۲۴ آشنای غریب

عجب!!!

انگار قبلا شنیده بودم ولی یادم رفته بود  .حکایت برام آشنا بود.

پاسخ:
احتمالا قبلا شنیدی :)
۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۳ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

چقدر خوبه صداشون رو هم ضبط کنی:-)

پاسخ:
فکر خوبیه :))
آره بعضی وقتها از این کارا میکنم جالبه.

سلام و درود پری عزیز 

 

چنین دور همی هایم آرزوست  

انشااله ک تداووم داشته باشه و ازشون لذت ببری

با حکایت پدر محترمت یاد این شعر اقبال لاهوری افتادم ک میکه :

اگـر دانــا دل و صـافی ضمیر است

فقیری با تهی دستی امیر است

ب دوش منعم بی دین و دانش

قبائی نیست پالان حریر است

 

 

شب و روزت خوش و خدا نگهدارت

 

پاسخ:
سلام جناب جانان عزیز..

ممنون :)
انشاالله

آخ که چقدر خوب گفته اقبال جان لاهوری... آخ که چقدر خووب گفته...

شب شمام بخیر و خوشی :)

بالاخره بعد از چند روز غیبت برگشتم به آغوش وبلاگ قشنگم. 

مایل نبودی پاکش کن !

 

چند سالی میشد ک جروبحث میان حیواناتِ جنگل بالا گرفته بود بهمین سبب جنگل نشینان ب دو گروه تقسیم شده بودند . گروه اول اعتقاد داشتند ک درقرن بیست ویکم مقامِ سلطانِ جنگل کهنه شده و باید مدیرِی جدید برای حکومت برحیوانات جنگل انتخاب کرد و از شیر خلع ید بشود .گروه دوم ک طرفدارِ شیر بودند ، بر ماندنِ شیر و سلطنتش پا فشاری می کردند .
بالاخره تحولات جهانی و مدرنیسم باعث شد تا گروه اول حرفشان را ب کُرسی بنشانند و قرار گذاشتند از میان نامزدهای شاخص ، یکی از حیوانات با رای همه ی ساکنانِ جنگل ب عنوان مُدیر و صاحبِ اقتدار انتخاب شود .
تعداد زیادی از حیوانات برای تصّدی این جایگاه مهم نامزد شدند و غوغای انتخابات در جنگل ب راه افتاد . هرکدام از نامزدها سعی میکرد برای جلب نظر حیوانات بهترین شعارها را ب زبان بیاورد . خر هم که جزو نامزدها بود فقط یک شعار سه کلمه ای داشت (خرّیتِ محض،جفتک)
خر با همین سه کلمه شعار از نامزدها جلو زد و با رای بالای حیوانات صاحب اختیار و مُدیر جنگل شد !
از آن روز خر ب عنوان جنابِ خر مفتخرشد و برای تحقق شعارِ خرّیت محض تلاش جدی اش را شروع کرد .
فرمان اول جناب خر جدا کردن حیوانات دانا و عاقل از سایرین و انتقال آنها ب منطقه ای دور از دسترسِ دیگران بود . این پروژه ضروری چند ماهی ب طول انجامید . امّا بالاخره حیواناتی ک تفکراتشان چون سمِ مهلکی میتوانست مانع اجرای شعارِخَرّیتِ محض شود در منطقه ای دور از جنگل ، درون یک چهار دیواری بزرگ محصور شدند .
فرمان دوم جنابِ خر ، در اختیار گرفتن منابع ثروتِ جنگل بود . ب همین خاطر دستور داد تا دورادورِ برکه ها ، رودخانه ها ، آبشخورها ومراتع را دیوار کشیدند وبه حیوانات امر کرد فقط روزی یک بار و آن هم در ساعتِ تعیین شده چـِـرا کنند و آب بنوشند !

در فرمان سوم خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند !

در فرمان چهارم هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند .
سپس سرمست و مغرور از اینکه در جهت اجرای اهدافِ استراتژیکش گامهای مهم و موفقیت آمیزی برداشته ، فرمان پنجم را صادر کرد ک گردن کلفتها را در قدرت وثروت ب دست آمده شریک کند تا خیالش از جانب آنها هم راحت شود ، پس دستور داد فیل ، کرگدن ، شیر ، ببر و پلنگ را در دستگاهش استخدام کنند  و دستشان را برای ناخُنک زدن ب منابعِ جنگل البته تا حدودی باز بگذارند . در این میان زرافه با اینکه حیوانی قوی نبود امّا چون ب واسطه ی گردنِ درازش میتوانست ب همه جا سَرَک بکشد ب کاخ دعوت کرد و از امتیازات ویژه ای مثل چند بار چریدن در روز و آب نوشیدن مُکرّر بهره مندشان نمود . حیوانات دَرنده بزرگ و کوچک هم برای تسهیل در امر درندگی ، خود را از هوادارانِ سینه چاک جناب خر معرفی کردند و حزبی گسترده و فراگیر به نام حـــــزب خــــــران تشکیل دادند !

در فرمان ششم هم اهالی جنگل وقت بازی پینگ پونگ ، باید هر تیم ۶ بازیکن میداشت ، و زمان بازی هم  ۶ دقیقه مقرر گردید .

چهل سال ب همین منوال گذشت و جنگل رو ب نابودی گذاشت . حیوانات کوچکتر و ضعیف چشمِ امید شان ب قویترها بود امّا آنها چون جایگاه خوبی در سیستم خرّیتِ محض داشتند ، بی اعتنا ب اعتراضِ حیواناتِ درمانده سرگرمِ زندگی اشرافی خودشان بودند .

کارها با همین شش قرمان سالها انجام میشد تا اینکه در سرمقاله ی شمارۀ ششم مجلّۀ جنگل نوشت :

ما پیروان مکتب شِشیان هستیم ، مکتب ما از آیین پنجیان و چهاریان و سه ییان کامل تر است !

در یک روز دل انگیز پاییزی ، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند .

خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت :

مکتب ما از همه مکتب ها کامل تر است و خروج از این مکتب و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود ، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد .

همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر برای دور زدن قوانین همت گماشتند .
پیاله ی عمرِ جنابِ خر پُر شد و دیگر چیزی ب پایانِ عمرش باقی نمانده بود . حیوانات جنگل با اینکه دلشان از اوامرش خون بود تصمیم گرفتند نمایندگانی برای عیادت و عرضِ حال ب نزدش بفرستند .
شیر و لاک پشت ب عنوان ریش سفید و مُعتَمدان حیوانات ب عیادتِ جنابِ خر رفتند و ضمن ابلاغِ سلام حیوانات جنگل و درخواست شفا ی عاجل برای ایشان لاک پشت گفت :
جنابِ خر بنده ی حقیر حامل پیامی از سوی حیواناتِ جنگل برای جنابعالی هستم .
جناب خر با تکان دادن سر از او خواست ک حرفش را بزند . لاک پشت در حالیکه  از وحشت ب تِتِه پِتِه افتاده بود ، مصیبت هایی را ک در دوران مُدیریت ایشان بر جنگل وحیواناتش رفت  ب عرض شان رساند .
جنابِ خر با تاسف سری تکان داد و بریده بریده ، جوریکه نفسش به سختی بالا می آمد گفت :

من طی این سالها درحال اجرایِ شعاری بودم ک شما خودتان به آن رای دادید !

لاک پشت ک جراتش بیشتر شده بود جواب داد : ولی قربان !

خر رو ب لاک پشت کرد و گفت :

ولی قربان چه ؟ حتما میخواهی بگویی ک چرا خرّیت کردم . هان ؟
لاک پشت با ترس ولرز سرش را بعلامت تایید تکان داد .

شیر حرف خر را قطع کرد و جلو رفت و درگوش اش گفت :

من و تعدادی دیگر از حیوان ها میتوانستیم قیام کنیم ، ولی نخواستیم نظم جنگل ب هم بریزد ، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چ بود ؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی ؟

 جنابِ خر با صدایی ک گویا از ته چاه بیرون میآمد رو ب لاک پشت کرد و گفت :

من خر هستم و خرّیت کردم ! شما چرا اطاعت کردین ؟

و ب شیرنگاه کرد و گفت : حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم ، شماها چرا این همه سال عینهو گوسفند اطاعت کردید ؟

……..  هنوز جوابش ب انتها نرسیده بود ک ریقِ رحمت را سر کشید و جان ب جان آفرین تسلیم کرد .
حیوانات جنگل ک تازه ب حُسن نیتِ جنابِ خر پی برده بودند ، مراسم ترحیم با شکوهی برایش برگزار کردند و یادش را در تاریخِ جنگل گرامی داشتند .

 

 

پاسخ:
هووووم...
نه اتفاقا حذف نمیکنم...
امشب ذهنم درگیر یه چیزایی بود، دوتا پیام شما هم حکم داغ دل تازه کردن داشت و هم حکم تلنگر... 
ممنون. :)

این حکایت رو به شکل دیگه شنیده بودم...

خون بی گناه همیشه دامن گیر میشه...

پاسخ:
امیدوارم که همیشه همینطور باشه.!
من وقتی به عدالت دنیا شک میکنم عصبی میشم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">