دیشب به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید منتظر تهِ هدف یا اتفاقی باشم. من سیری ناپذیرم، دلم، روحم، ذهنم هر کدام هرروز یه چیز جدید طلب میکند، امروزم روز پرانرژی تری نسبت به دیروز میخواهد. توی این مسیر با وجود همه روزنه های امید صدها مانع وجود دارد، یا باید پسشان بزنم یا راه سخت تری به جان بخرم و با وجود و همراهی آنها راهم را هموار کنم. هر چقدر هم فکر میکنم نمیتوانم یک نقطه ایده آل انتخاب کنم و کلمه "تمام" شود ورد زبانم، تلاش برای اتمام دوست نداشتنی است.
خلاء ها و مشکلاتی که بولد شدنش را احساس میکنم:
جبر جغرافیایی _ نداشتن دوست (کسی که ناگفته بفهمتم، حماقت هام رو بفهمه، هدف هام رو بهم یادآوری کنه، ازش حساب ببرم) _ تشویش های ذهنی _ وسواس _ غرق شدن تو تله پاتی های دنیا _ نگرانی _ حتی جبر اجتماعی