"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

عادت کردیم به غد بازی، رُک حرفت رو بگو، نگران نباش ناراحت نمیشم، وسط دعوا حلوا خیرات نمیکنن این جمله ها بصورت روتین تکرار میشن، چرا فکر نمیکنیم به مهربونی هم نیاز داریم بعضی وقتها خودمون باید یادآوری کنیم، همش توقع همش خودخوری نمیشه که، امروز گفتم: حداقل دو سه روزی با من مهربون باشید لطفا.

یادآوری میکنم چون دوست ندارم دلم توسط کسایی که دوستشون دارم بشکنه.

به این یادآوری گدایی کردن محبت نمیگن.

۲۴ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۵ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۰

هر ثانیه از زمان دلیلی است برای زندگی کردن، زندگی کردنی که هدفش مطلقا فقط "زنده ماندن" نیست. تنها یک دلیل برای مردنم کافیست، بد شدن اونقدری بد که "تنفر" بشود نتیجه حس کردن خودم، خدا نیارد آن روز را مطمئنا آمدنش مهر تاییدی است برای مرگم، مرگ روحم، مرگ روانم، تکه تکه شدن تمام عصب ها و سلول های پیچ و تاب خورده در کالبدم، جسم و دم و بازدمم هم بمیرند که نور علی نور میشود وگرنه جان داشتنشان مساوی است با زجرکُش کردنم.

و اما 13 دلیل من: 

1. خدا: خودم را در قبال خلقتش مسئول میدانم، ناامید کردنش یعنی زندگی کردن برای عبث.

2. خودم: وقتی زندگی فرصت است و خواست من زندگی را زندگی کردن به قیمت تلاشی با نهایت توان پس مردن را فقط با حکمت خدا میپذیرم و بس.

3. پدر و مادرم: فقط چند گام دیگر باقیست تا نقش ثابت روی لبانشان لبخند خوشحالی باشد و نفس عمیق جاری در جان و دلشان از سر آرامش.

4. بچه ها: تمام بچه های عالم، دیدن ذوق کردنشان با خیره شدن به یک آبنبات چوبی، دیدن بالا و پایین پریدنشان در شهربازی.

5. خانواده: خانواده یعنی اجتماع کُل، همه، خوشبختی خواهر و برادرها، موفقیت نسل های بعدی خانواده ام، شنیدن جمله "خیر از جوونیت ببینی" از مادرِ دوم و ...

6. همراه: هیچ وقت در تصوراتم خودم را تنها نمیبینم با این حال تا کنون هیچ آمادگی برای همراهی و همراه شدن در خودم ایجاد نکردم.

7. دوقلوهام: اگر روزی خدا مورد شش را برایم خواست، من هم هفتمی را از خدا خواهم خواست. موهای دخترک را از پیشانی تا کنار گوشش بافت میکنم و از پشت موهای وِزش را دُم اسبی میبندم، موهای لخت پسرک همان که روی شانه هایش افشان باشد کفایت میکند. برای دخترک لباس یاسی رنگ که دامنش چین دارد و نقش گلهای ریز به رنگ بنفش پُررنگ رویش نمایان است میپوشانم، پسرک عاشق تیپ اسپرت است و کلاه، ده ها کلاه با فرم و شکل های مختلف در کمد خاکستری رنگش جا خوش کرده اند.

8. شغل: حتما عاشق سحرگاه های روزهای غیر تعطیلم با آن هول و ولاهای آماده شدن برای رفتن به اداره.

9. دوست هایم: دیدن موفقیت های کاری، دیدن عروسی، دیدن خنده ها و شنیدن صداشون.

10. تداوم: تداوم داشتن روابطی که انتخابشان درست بوده یا اقبال خوشم در درست سرراهم قرار گرفتنشان دخیل است. تداوم برخی از خصوصیاتم، تداوم هایی که نیاز به تکامل دارند.

11. لذت بردن: مسافرت هایی که باید بروم، نشستن روی صندلی گهواره ای در بالکن و قصه گفتن برای نوه هام، اقامت دو هفته ای در جزیره ای دور(مطمئنا تنهایی خوش نمیگذره)، ایران گردی با برنامه، تحقق برنامه هایم برای اواخر بهمن 1422، مهارت در نواختن یک ساز بهتر است بگویم تُهی کردن روحم از عدم به واسطه موسیقی.

12. حذف، جایگزین کردن. در یک کلام ساختن.

13. پیشرفت: نفسی از سر آسایش خواهم کشید وقتی: لحظه هایم عطر خوشبختی ساطع کند، دست های نوازش روی موهای سپیدم حس کنم، خیر برسانم چه به واسطه کارم،چه به واسطه رفتارم، اخلاقم، تربیتم و ... نگاهم خیره به لبخندی باشد که تنها دلیلش دیدن قامتم باشد.


با اولویت بندی و ترتیب خاصی ننوشتم و تنها 13 دلیلی را بیان کردم که در لحظه ذهنم پردازشش کرد، چه بسا هزاران دلیل ریز و درشت دیگر هم برای زندگی کردن دارم. :)

امیدوارم تک تک لحظه هاتون رو زندگی کنید.


ایده پست: words-gray.blog.ir 

۱۹ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۱

خیلی وقته که پیامک جز موارد خاص یا ضروری کاربردی نداره.

----------------------------

------------------------------

حتی پریسا رو هم در دردلام سهیم نمیکنم، چون با وجود چندین کیلومتر فاصله دوست دارم برای خودم حفظش کنم.

من لاغر مُردنی ام اون چاقالو، من قد بلندم اون قد متوسط به پایین، من چشم رنگی و یکم بورم اون چشم ابرو مشکی، من رُکم اون خجالتی، من خنگم اون زرنگ و ... دنیای تفاوتیم.

۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۳

هیچ وقت حرف های دلم رو به هیچ کس نگفتم.

:|

۲۲ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۰

[زل میزنه به عکس]

میگه: با دوریبن حرفه ای گرفته شده؟؟

[آیکون عینک دودی طور نگاهش میکنم] 

میگم: بلی بلی، از کیفیتش معلومه؟؟

[نیشخند میزنه]

میگه: آره آره بصورت باکیفیت زشتی، اصلا کیفیت زشت بودنت نمایان شده.

[فکم رو روی دست راستم تکیه میدم و با چشم های وحشی زل میزنم به مردمک چشمش]

میگم: خودت از جلو چشمام محو میشی یا بیام محوت کنم؟؟ ترجیحت کدومه؟؟

[تکونی به خودش میده و از جاش بلند میشه، خودش رو دم در اتاق میرسونه، داخل میشه، از لای قسمت نیمه باز در سرش رو بیرون میاره] 

میگه: جوجه اردک زشتم حرص نخور جوش میزنی

[میخندم و دم دست ترین وسیله رو سمتش پرت میکنم.]

۱۷ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۷:۳۶

اینقدر بدم میاد وسط حرف انتقادی از یه چیزی مثلا شرایط، هی بخواد تاکید کنه بدبخت تر از تو زیاده.

1. آخه کی گفت بدبختم؟؟

2. شکرگزار بودن با کمال خواهی متفاوته.

3. بعضی وقتها حتی لا لوی این موعظه ها رسما به آدم توهین میشه.

4. لطفا مقایسه نکنیم این برا بار هزار.

۱۶ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۰

"بسم الله الرحمن الرحیم"

من نه نویسنده ام و نه ادعای نویسندگی دارم و راستش را بخواهبد نه علاقه ای به نویسندگی دارم. منظورم نویسنده به معنای کسی که قلم را حس میکند، با تک تک کلمات دوست است و نوشتن در جان و دلش رخنه کرده. "بیشتر از نیم ساعت" حقیقتا روایت بیشتر از نیم ساعت از عمر بیست و سه سال و هشت ماه من در یک روز آبانی سردِ توام با طوفان بود. نه برایم به منزله تمرین خاطره نویسی بود و نه طولانی نوشتن، رسالتش فقط و فقط یک چیز بود "زندگی"، میدانید زندگی ما انسان متشکل از چیزهایی است که اسم مشترک دارند ولی عملکرد و نمایشی متفاوت برای هرکس، همه در زندگی با واژه دغدغه آشنا هستند ولی برای هرکس دغدغه ها فرق دارند. ممکن است آرزوی من تفنن روزمره یکی باشد و هزاران احتمال دیگر. همه در زندگی شاد بودن را لمس میکنند، طالبش هستند ولی شاد بودن هم برای همه معنای واحد ندارد مگر استثناها. اگر بخواهم زندگی را تک تک وارسی کنم نه میتوانم در ده ها پست جمعش کنم و نه واقعا میشود زندگی را که جزئیاتش بی نهایت است را وارسی کرد، از رفتار بگویم نگاه ها خیره زل میزنند به چشمانم، از گفتار بگویم گوش ها یکصدا و یکرنگ اعتصاب میکنند در قبال شنیدن، خلاصه حرفم این است که زندگی تجمع شیرینی ها و تلخیهاست، گردآمدن غم و غصه، چشیدن طعم ملس است. منو تو شاید نتوانیم هم رو بفهمیم و درک کنیم در نهایت هرکدام به طریقی زندگی میگذرانیم، توجه کنیم که لحظه ها را یکی یکی پشت هم میگذرانیم این مهم است. نه او خوشبخت تر از من است، نه من برتر از دیگری، غم و غصه فقط برای یک بدبخت فلک زده نیست، همیشه دیوار همسایه کوتاه نیست. من چند دقیقه از زندگی آدم های غریبه و به طریقی آشنا را در پارک از زاویه نگاه خودم به نظاره نشستم، روی تفاوت ها متمرکز شدم این ده ها زندگی میتواند هزاران شکل به خود بگیرد مثل همین شکل و فرمتی که به پیشنهاد واران شما برایش متصور شدین.

دوستان قسمت هایی از متن را انتخاب کردند و به دلخواه بسط دادند، لطفا روی اسم ها کلیک کنید. ممنون از همگی :)

مریم

آذری قیز

جناب دچار

فرشته

آقاگل

واران

۷ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۴

صدای اذان از مسجد بغل پارک بلند شده بود. سوز سردی که توی هوا بود داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم در شال و کلاه و پالتو ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم. نمیدانم این سرمای پدرسوخته ارث کیست که در جد اندر جد من لانه کرده که با اولین بادهای سرد آبان در جان مان می نشیند و با اولین رخ نمایی های خورشید فروردین می رود پی کارش!

مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا مینشستم یخ می بستم!

پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیرباریک بین درخت ها یخ بسته بود. یخ های شیشه ای زمین پارک مرا می ترساند. ترس از سر خوردن همیشه مانع لذت بردنم از برف و زمستان و سرماست.

روی این یخ بندان آینه کاری شده ، گربه های چاق و خپله ای دنبال هم کرده اند. گاه به گاه جیغ های خفه ای می کشند و در حال پنجول کشیدن بر سر و صورت یکدیگرند.

یک بار مسیرم را از لا به لای درخت ها تا انتهای پارک طی می کنم. مسیری که برف هایش هنوز کمی نرمی و انعطاف دارند و می توان با آرامش رویشان قدم زد. اطرافم را نگاه میکنم، از ورودی پارک کمی دور شده ام، هر لحظه ممکن است ساره سر برسد و دنبالم بگردد.

قدم تند میکنم به طرف در ورودی که دو طلبه ی جوان توجهم را جلب می کنند. یکی از طلبه ها لاغر و قد بلند است، با ریشی تنک که شال پشمی دست باف مادرش را تا زیر دماغ بالا کشیده است. دیگری کمی چاق و هیکلی است. گویا سرما چندان به او اثر نکرده است. اثری از لباس گرم در او نمی بینم. همچنان شبیه چاق و لاغر قدم زنان طی طریق می کنند تا به نیمکتی در جلوی تابش آفتاب برسند. می نشیندد و چایی را که در دست داشتند روی نیمکت می گذارند. سر که بلند می کنند با من چشم تو چشم شده اند و توقع دارم زود چشم بدزدند و روی بتابند. اما طلبه ی جوان هیکلی هنوز خیره در چشم هایم نگاه می کند. کم کم لبخندی را هم چاشنی نگاهش کرده و آشکارا دلبری می کند.

سوژه ی جذابی است. چشم های تیله ی زیبایی دارد با ابروهای کشیده و کمانی. صورتی مهربان و نجیب. همه ی این ها را در همان چند ثانیه ی اتصال نگاهم کشف میکنم. برای طلبه بودن زیادی زیباست. توی ذهنم او را با لباس اسپرت تصور می کنم و از تصور خودم خنده ام میگیرد. طلبه ی لاغر و ریشو سقلمه ای به بازوی دوستش وارد می کند و سعی دارد او را متوجه موقعیتی که در آن گیر کرده بکند. طلبه ی جوان مجذوب نگاهم میکند و بخار چایی که در دست دارد کم کم در هوا محو می شود. عجیب است که هر چه نگاهش میکنم، بیشتر دلم غنج می رود. دلم نمی اید رویم را برگردانم. دست می برم و شال را از روی صورتم کنار می کشم. لبخندش عمیق تر و پهن تر می شود. به خودم جرات می دهم، جلوتر می روم، حالا ایستاده ام در چند قدمی نیمکت شان. دهانم خشک است. زبان در دهانم نمی چرخد. دست هایم بی حس شده اند. پاهایم شبیه دو وزنه ی سنگین کشیده می شوند و از شلاق باد سرد صورتم سرخ شده است. الان است که چشم هایم به اشک بنشیند.

این چشم های نافذ مردانه چیز عجیبی دارند. خیره نگاه کردنش باید حکایت شنیدنی داشته باشد. طلبه ی لاغر، با نزدیک شدن من صورتش را بیشتر در شال گردنش فرو می کند. گویی با هر قدمی که به سوی شان بر میدارم ذره ای از ایمانش را نشانه گرفته ام. او با فور رفتن در شال بافتنی اش می خواهد تیرهای شیطان را مهار کند.

حالا درست مقابل نیمکت ایستاده ام. باید حرفی بزنم چیزی بگویم. باید بهانه ای برای این همه نزدکی پیدا کنم. دعا دعا میکنم ساره پیدایش نشود. طلبه ی چشم تیله ای مهربان تر نگاهم می کند. چای در دستش یخ کرده است.

تمام شجاعتم را در چهار کلمه می ریزم و کلماتم را مثل گلوله های آتشین به سمتش شلیک می کنم: «می تونم با موبایل تون یه زنگ بزنم؟»

حرف احمقانه ای زده ام. اما کار از کار گذشته است. در آن عصر پاییزی سرد، در حضور دوست نامهربان متعبدش بیش از این نمی شد جلو رفت.

او بر عکس من دستپاچه نیست، آرام است، آرامشش دیوانه ام می کند. گوشی را سمت من گرفته است. از گوشی مدل بالایش تعجب می کنم، لبخند میزنم و شماره می گیرم. از ترس اینکه گوشی ام در جیب پالتو صدا بدهد کمی دور تر می رم، حالا شماره ام را دارد و شماره اش را دارم.

بعد از چند ثانیه، برمیگردم سمتش، گوشی را می گیرد. لبخند میزنم و دور می شوم.  انگشتر عقیق سرخی در دست دارد. دست هایش مردانه اند، زبر و خشک و سیاه. حالا یک تصویر درخشان از او در ذهنم جا مانده، یک طلبه ی چهار شانه ی مهربان، با چشم های تیله ای.

۴ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳

 با مقنعه هایی که از گردنشون اویزونِ و دست در دست ماماناشون دارن از وسط پارک میگذرن

امیدوار بودم حداقل تو مدرسه بهشون یاد نمیدن  رو چمنا راه نرن اون مامان گندشون همراهیشون نکنه تا از روی چمنا رد شن

و با دیدن دختری که اشغالشو انداخت تو جوب و دست در دست دوستش با خوندن

جنگل وقتی قشنگه که پاک و تمیزه

محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه

و

لی لی کنان از اون طرف پارک محو شدن

جا داره یادی کنیم از هشتک پس به اینا تو مدرسه چی یاد میدن!

(ببخشید یادم نبود از زبون دانای کل باید بنویسم!)

دخترک ترجیح داد بلند شه و این نسل عجیب غریبو به فراموشی بسپاره و به اون طرف پارک که یه دختر و پسر جوون نشسته بودن روی چمن و تو اون سرمای سگ کش بستنی لیس میزدن بره

ازاونجایی که دخترک قصه ما ادم فضولی نیست سعی نکرد که به گفت گوی دوجوان عاشق گوش فرا دهد(سعی کردم ریتم رسمی و ادبیتو بهم نزنم هلما)

راشو کج کرد طرف دسشویی های پارک تا هم شال زرشکیشو صافو صوف کنه و هم روشن تر شه و بتونه با تمرکز بهتری اطرافشو بپادو و اون سرمای استخون سوزو  تحمل کنه

همینکه از دسشویی اومد یرون یه نگاه روی گوشیش کرد و یه فحش نثار وجیهه

همینجور که داشت بند کفششو محکم میکرد گوشیشو جواب داد:

-کجا موندی پس تو؟؟

-اونجا چرا رفتی؟؟

-من بهت گفتم بیا پااااارک

-خدای من

-منو نیم ساعت کاشتی اینجا

-تا 5مین دیگه اینجا نباشی من میرم ها

-مگه من اسکل توعم

و با حرص گوشی خود را به داخل کیف کوچیک صورتی سرمه ای اش پرتاب کرد

همینطور که به ریزش برگ درخت توت وسط پارک خیره شده بود وجیهه رو دید که با مانتوی ابی نفتی و شال مشکلی اومد طرفش

عععع 

تصویر چرا رفت؟

سیاه سفید چرا شد؟

خب دوستان مثل اینکه انتن قط شد

همینجا داستانو تموم میکنم و شما و هلما و وجیهه رو به خداوند منان میسپارم


۷ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳

، شال زرشکی ای که بر سر داشت را حتی باد هم به رقص در نیاورده بود، صبح موهایش را اینقدر سفت دم اسبی بسته بود که طوفان هم قدرت پریشان کردن و بیرون ریختنش را نداشت، جز ضدآفتاب همیشگی و رژ صورتی کم رنگ هیچ آرایشی به صورت نداشت، کفش سرمه ای و روبسته اش با آن مانتو مشکی که رویش خط های مورب زرشکی بود هم هیچ جاذبه ای برای خودنمایی نداشت. در همان فکر و خیال بود که باد بدون هیچ لطافتی سیلی محکمی بر صورت دخترک زد، با دو دست خودش را بغل کرد و مسیر نگاهش را سمت دیگری چرخاند، سه تا پسربچه دبیرستانی را دید، لابد شیفت ظهر بودن، یکی از پسرها که چشم های بادومی داشت و به خیال دخترک خود را رئیس میدانست و دوتای دیگر را نوچه خود، سیگاری را روی لبش جابه جا میکرد و با بیرون دادن دود از دهانش فرتا فرت سرفه میکرد، دخترک در دل گفت: لابد یک نخ از سیگارهای پدرش را کِش رفته است، آرام به فکرش لبخند زد، پسر چشم بادومی که حواسش جمع اطرافش بود لبخند دخترک را دید، انگار که خوشش آمده باشد با دوستانش به اندازه یک صندلی جابه جا شدند، حالا دقیقا روبه روی دخترک نشسته بودند، میخندیدن و آرام با همدیگر حرف میزدند، دخترک حوصله بچه نداشت بلند شد تا قدم بزند، آفتاب خود را به چشمان دخترک تحمیل کرد، با گفتن: قراه امروز با کامبیز  برم بیرون! دیشب کلی اصرار کرد تا گفتم باشه عصر میام دوباره برگشت و نشست روی نیمکت. دوست دخترک هم خیلی خوب معنی چشمک او را فهمید و شروع کرد به خالی بندی از همان نوعی که مریم و دوستانش در مدرسه برای هم تعریف می کردند. حالا صدایشان کاملا تا نیمکت پسرها می رسید و همه ی پسرها داشتن همو نگاه میکردن. دخترک تا اونجا ادامه داد که پسرک سیگار به لب زد پس کله ی نفر سمت چپی اش و گفت خاک بر سرت تو هم مثلا برای ما دوست دختر داری! یهویی بغلی برای خود شیرینی با خنده مسخره ای رو به وسطی گفت داااش، ما کجا اونا کجا!! پاشیم بریم خیت شد اوضاع 

۹ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳