فرشته
چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ق.ظ
.. دخترک قدمی به رسم عادت برای دوست شدن با دختر کوچولو برداشت، حتی می توانست یکی از توپ ها را به او هدیه بدهد ولی نه، او تصمیم گرفته بود چند دقیقهای بدون کلام آدمها را تماشا کند، پس به یک لبخند و تکان دادن دست اکتفا کرد.
" در آنسوی ماجرا اما دخترک به سمت مردی که در کنار ماشین منتظرش ایستاده بود رفت، لبخند زیبایش باز مرد را محو زیبایی دخترش کرد،او را بغل کرد،لپهای قرمز و کوچکش را بوسید و روی صندلی عقب جا داد.
دخترک به محض سوار شدن با یک حرکت کیف گُل گُلی کوچکش را روی صندلی انداخت و به دور شدن دختر لاغر و قد بلندی که چند ثانیهی پیش با چشمهای زمردی و لبخند دلنشین در دلش جا باز کرده بود نگاه کرد، در ذهن کوچکش جوانی خودش را شبیه دختر چشم سبز تصور کرد و باز بر لبهای کوچکش لبخندی به شیرینی عسل نشست، پدر دخترک که"رویا" ی کوچکش را غرق در خیال میدید با یک حرکت موهای خرمایی و لخت دخترش را به یک سو فرستاد و پرسید:
_ به چی نگاه میکنی عزیزم؟
_به اون خانمه؛ بابا منم بزرگ بشم این شکلی میشم؟
پدر دخترک که نمیتوانست در بین ازدحام جمعیت خانم مورد نظر رویایش را ببیند به تصورات دخترش لبخند زد!
_اره بابا جون میشی، تو هم بزرگ میشی، خانم میشی، خیلی هم خوشکل میشی!
بعد با یک حرکت ماشینش را روشن کرد و از مقابل مدرسه دور شد...
۹۶/۱۰/۰۶