"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

آذری قیز

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ق.ظ

صدای اذان از مسجد بغل پارک بلند شده بود. سوز سردی که توی هوا بود داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم در شال و کلاه و پالتو ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم. نمیدانم این سرمای پدرسوخته ارث کیست که در جد اندر جد من لانه کرده که با اولین بادهای سرد آبان در جان مان می نشیند و با اولین رخ نمایی های خورشید فروردین می رود پی کارش!

مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا مینشستم یخ می بستم!

پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیرباریک بین درخت ها یخ بسته بود. یخ های شیشه ای زمین پارک مرا می ترساند. ترس از سر خوردن همیشه مانع لذت بردنم از برف و زمستان و سرماست.

روی این یخ بندان آینه کاری شده ، گربه های چاق و خپله ای دنبال هم کرده اند. گاه به گاه جیغ های خفه ای می کشند و در حال پنجول کشیدن بر سر و صورت یکدیگرند.

یک بار مسیرم را از لا به لای درخت ها تا انتهای پارک طی می کنم. مسیری که برف هایش هنوز کمی نرمی و انعطاف دارند و می توان با آرامش رویشان قدم زد. اطرافم را نگاه میکنم، از ورودی پارک کمی دور شده ام، هر لحظه ممکن است ساره سر برسد و دنبالم بگردد.

قدم تند میکنم به طرف در ورودی که دو طلبه ی جوان توجهم را جلب می کنند. یکی از طلبه ها لاغر و قد بلند است، با ریشی تنک که شال پشمی دست باف مادرش را تا زیر دماغ بالا کشیده است. دیگری کمی چاق و هیکلی است. گویا سرما چندان به او اثر نکرده است. اثری از لباس گرم در او نمی بینم. همچنان شبیه چاق و لاغر قدم زنان طی طریق می کنند تا به نیمکتی در جلوی تابش آفتاب برسند. می نشیندد و چایی را که در دست داشتند روی نیمکت می گذارند. سر که بلند می کنند با من چشم تو چشم شده اند و توقع دارم زود چشم بدزدند و روی بتابند. اما طلبه ی جوان هیکلی هنوز خیره در چشم هایم نگاه می کند. کم کم لبخندی را هم چاشنی نگاهش کرده و آشکارا دلبری می کند.

سوژه ی جذابی است. چشم های تیله ی زیبایی دارد با ابروهای کشیده و کمانی. صورتی مهربان و نجیب. همه ی این ها را در همان چند ثانیه ی اتصال نگاهم کشف میکنم. برای طلبه بودن زیادی زیباست. توی ذهنم او را با لباس اسپرت تصور می کنم و از تصور خودم خنده ام میگیرد. طلبه ی لاغر و ریشو سقلمه ای به بازوی دوستش وارد می کند و سعی دارد او را متوجه موقعیتی که در آن گیر کرده بکند. طلبه ی جوان مجذوب نگاهم میکند و بخار چایی که در دست دارد کم کم در هوا محو می شود. عجیب است که هر چه نگاهش میکنم، بیشتر دلم غنج می رود. دلم نمی اید رویم را برگردانم. دست می برم و شال را از روی صورتم کنار می کشم. لبخندش عمیق تر و پهن تر می شود. به خودم جرات می دهم، جلوتر می روم، حالا ایستاده ام در چند قدمی نیمکت شان. دهانم خشک است. زبان در دهانم نمی چرخد. دست هایم بی حس شده اند. پاهایم شبیه دو وزنه ی سنگین کشیده می شوند و از شلاق باد سرد صورتم سرخ شده است. الان است که چشم هایم به اشک بنشیند.

این چشم های نافذ مردانه چیز عجیبی دارند. خیره نگاه کردنش باید حکایت شنیدنی داشته باشد. طلبه ی لاغر، با نزدیک شدن من صورتش را بیشتر در شال گردنش فرو می کند. گویی با هر قدمی که به سوی شان بر میدارم ذره ای از ایمانش را نشانه گرفته ام. او با فور رفتن در شال بافتنی اش می خواهد تیرهای شیطان را مهار کند.

حالا درست مقابل نیمکت ایستاده ام. باید حرفی بزنم چیزی بگویم. باید بهانه ای برای این همه نزدکی پیدا کنم. دعا دعا میکنم ساره پیدایش نشود. طلبه ی چشم تیله ای مهربان تر نگاهم می کند. چای در دستش یخ کرده است.

تمام شجاعتم را در چهار کلمه می ریزم و کلماتم را مثل گلوله های آتشین به سمتش شلیک می کنم: «می تونم با موبایل تون یه زنگ بزنم؟»

حرف احمقانه ای زده ام. اما کار از کار گذشته است. در آن عصر پاییزی سرد، در حضور دوست نامهربان متعبدش بیش از این نمی شد جلو رفت.

او بر عکس من دستپاچه نیست، آرام است، آرامشش دیوانه ام می کند. گوشی را سمت من گرفته است. از گوشی مدل بالایش تعجب می کنم، لبخند میزنم و شماره می گیرم. از ترس اینکه گوشی ام در جیب پالتو صدا بدهد کمی دور تر می رم، حالا شماره ام را دارد و شماره اش را دارم.

بعد از چند ثانیه، برمیگردم سمتش، گوشی را می گیرد. لبخند میزنم و دور می شوم.  انگشتر عقیق سرخی در دست دارد. دست هایش مردانه اند، زبر و خشک و سیاه. حالا یک تصویر درخشان از او در ذهنم جا مانده، یک طلبه ی چهار شانه ی مهربان، با چشم های تیله ای.

موافقين ۲ مخالفين ۰ ۹۶/۱۰/۰۶

نظرات  (۴)

۰۶ دی ۹۶ ، ۰۸:۳۷ مریــــ ـــــم
هلما تو اینجوری بودی من نمیدونستم؟؟؟؟
:)))))))))



عاغا چقد خوب نوشته بود.انگار وسط اون پارکه بودم.دمش گرم
پاسخ:
نه جااان خودم، من سر به زیر آروووم ناز خوشگل :))

خانم معلمه دیگه بایدم اینطور باشه :)
۰۶ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۸ آقاگل ‌‌
صحنه‌ها خیلی خوب توصیف شده بود. متن هم پیوسته و روان بود. همه چیزی که می‌شد از یک معلم انتظار داشت. :) 

پاسخ:
نسرین بانووو هستن معلومه که عالی مینویسه :)
کاش نسرین میتوانست در واقعیت هم تا این اندازه زرنگ باشد. :))
پاسخ:
که نیست 
۰۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۶ آذری قیز
ممنون مریم عزیز
اغراق می کنید آقا گل مهربان نظر لطف تونه
هلما جان اگه اینجوری بودم که وضعم خیلی بهتر بود:)
راستی من این طرح اولیه رو تبدیل کردم به یه داستان کوتاه چند صفحه ای شاید بذارم توی وبلاگم. این طرح کوچکی از یه داستان کوتاهه.
پاسخ:
منتظرم بخونم ^_^

اغراق نیست حقیقته :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">