"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

واران

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ق.ظ


مجدد به سمت پارک برگشت و قسمت خلوت پارک را انتخاب کرد و آهسته  برگهای ریخته شده درختان را که زیر پایش بود له میکرد و آرام آرام قدم برمیداشت .
اونجا درخت ها بزرگ و بزرگ تر می شدند
و سایه بزرگ شون بر روی زمین خودنمایی میکرد.
پیرزنی آرام از جایش برخاست و رو به الهه کرد و گفت : دخترم اینجا برای تنها نشستن و به فکر فرو رفتن خیلی خوبه من میرم شما اینجا راحت باشید .
الهه از پیرزن عصا به دست تشکر کرد و گفت :
ببخشید خلوتتان را بهم زدم من قصد نشستن ندارم و با لبخندی سرشار از محبت از پیرزن مهربان خداحافظی کرد و پیرزن با  چهره مهربانش الهه را بدرقه و برای او از راه دور زیر لب  دعایی کرد .
حالا یکساعتی از انتظاری که فکرش را میکرد گذشته بود .
یکساعت به اندازه ی عمری بر او گذشته بود .
الهه با چهره ای متبسم و پر دلهره نگاهی به ساعت مچی اش کرد و به عقربه های منتظر خیره شده بود و لحظه شماری میکرد که لحظه موعود فرا رسد.
بغض سنگینی که نشان از شادی وصف ناپذیری بود در چهره ی الهه دیده میشد 
بلاخره بعد از مدتها انتظار ، یهو  یک نفر به  آهستگی از پشت،  شانه هایش را لمس کرد و با صدای محبت آمیز رو به الهه کرد و گفت :
دخترم   منتظر کسی هستی ؟!
الهه به آهستگی بسمت صدای زیبا و محبت آمیز  سرش را چرخاند و با شادی و ذوقی وصف ناشدنی  با دست چپش ، دستان گرمی که روی شونه هایش حس میشد رو لمس کرد و با صدای لرزان ولی با ذوقی بیشتر از قبل داد زد و گفت : 
مادررررر بلاخره اومدی !؟ میدونی چقدر منتظرت بودم ؟! 
الهه که اشکهایش، امان را از او گرفته بود صورت گرم مادرش  را با دستان کوچک خود به آرامی لمس کرد و گفت یعنی باور کنم اومدی ؟
 مادر رو به الهه کرد و گفت آره من اومدم سپس مادر و الهه بعد از مدتها دوری همدیگه رو به آغوش کشیدند و هم رو بوسیدند .
همان موقع بود که مادر با لبخند پر مهر رو به الهه کرد و گفت  چقدر تو بزرگ شدی عزیزکَم ؟! 
به اندازه یه دنیا دلم برات تنگ شده بود .
الهه با پته پته کنان رو به مادر کرد و  گفت : مامان  یعنی باور کنم خودتی ؟
مادر با چشمان پر مهرش و تکان دادن سرش گفت آره الهه باور کن منم !!

الهه رو به مادر کرد و اشاره کرد به صندلی خالی پارک و گفت :
مامان بریم رو اون صندلی بشینیم که تو هم خسته و اذیت نشی !
مادر با لبخند محبت آمیزی  با الهه همراه شد و هر دو بسمت صندلی خالی  داخل پارک ، آرام آرام قدم زدند و هر دوی آنها  بر روی صندلی نشستند !
همزمان الهه رو به مادر کرد و گفت مامان حالا که اینجا هستی  اجازه هست  مثل بچگی هام سرم رو پات بذارم ؟
مادر لبخندی که نشان از رضایت بود
 زد و گفت : معلومه که اجازه هست ! بیا عزیزم💚
الهه سرش را رو پای مادرش گذاشت و گفت مامان  از خودت بگو میخوام یک دل سیر فقط به تو نگاه کنم و به حرفای تو گوش بدم!
در حال گپ و  گفتگوی مادر ، دختری بودند که یهو سر و کله ی دو پسر که دقایق پیش الهه شاهد ناله هایشان از روزگار بود و همان ها برای ترس الهه از گربه خندیده بودند پیدا شد!!
پسر چاق با آرامش لبخندی  زد و گفت :
پس بگو چرا اینقدر منتظر بود و هیچ کس را تحویل نمی گرفت ؟!
من هم جای اون بودم تمام فکر و ذکرم بسمت مادرم میرفت.
خدا به مادرش سلامتی بده!
آنجا بود که مادر الهه ؛ سرش را به سمت پیشانی الهه برد و پیشانی دخترش را محبت آمیز بوسید و دستهای الهه را به گرمی فشرد و گفت :
تو دردانه دخترمی ،  مواظب خودت باش عزیزکم.💚
دوستت دارم.
موافقين ۳ مخالفين ۰ ۹۶/۱۰/۰۶

نظرات  (۸)

۰۶ دی ۹۶ ، ۰۸:۴۶ مریــــ ـــــم
خیلی خوب بود واران
خیلی
پراز احساس
پاسخ:
ای جانم...
@مریم 
ممنونم لطف داری شاید باور نکنی این متنو دیشب خیلی یهویی دقیقه ۹۰ ایی نوشتم و از آنجایی که دوست داشتم دخترک اسم داشته باشه براش اسم الهه انتخاب کردم:)


(اسم الهه اسم یه دخترکی بود که تو همسایگی مون بود خیلی دوستش  داشتم و  دیشب خیلی ناخودآگاه بیادش افتادم  ☺ برای همین گفتم اسم دخترک رو الهه انتخاب کنم )
از هلما ممنونم که اجازه داد اسم بر روی دخترک بذارم :)
هلما مرسی :*

پاسخ:
من تایید میکنم :)

ای جانم خیلی هم خوب.
ممنون
۰۶ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۰ آقاگل ‌‌
باز همون اشکال متن اول رو داره. از همون اولش یه سری غلط املایی از نوع فاصله و نیم فاصله ذوق آدم رو کور می‌کنه برا خوندن. من خودم از اونایی هستم که گاهی وقتا غلط املایی دارم توی متنام. ولی سهواً اتفاق می‌افته. اما وقتی نویسنده‌ی یک متن به ظاهر متنش اهمیت نده و حالا نیم فاصله هم نه، لااقل بین کلمه‌هاش فاصله هم نزنه خب من بعنوان یه خواننده متأسفانه واقعاً ذوقم کور میشه. 
" برگهای میکرد برمیداشت .  یکساعتی یکساعت " اینم چنتا نمونه مشخص. :| 

پاسخ:
واران برا تو..

مرسی نکات به درد بخوری بود، باشد که یاد بگیرم :))
@آقاگل 
ممنونم بابت تذکر به جاتون ولی خب من یک داستان نویس نیستم 
دو خیلی خیلی با عجله نوشتم :|
فقط گفتم بدقول نشم پیش هلما جان.
همین.
ببخشین ذوق شما و سایر دوستان من باب این داستان کور کردم  🙈

پاسخ:
ممنون وارانی :)

@ آقاگل برا شماست
اینم بگم کل داستان رو به زبان و لهجه خودم اولش  گفتم اول خواستم متن کوردی رو بفرستم ولی خب یک 
تایپش برام سخت بود دو اصل داستان نوشتن با تایپ فارسی بود در کل   ولی سخت شد برام ترجمه فارسیش رو.
درضمن با گوشه گوشه ی این متن احساس نزدیکی زیادی کردم و باهاش گریه کردم حتی.
من تو نوشتن نه تنها استاد نیستم بلکه شاگرد خوبی هم نیستم همونطور که تو وبلاگم خوب حرفامو نمی نویسم.
ادعایی هم ندارم .
در کل ممنونم هم از شما آقاگل هم از هلما جان.


پاسخ:
کردی سخت میشد خیلی سخت.
@ مجدد آقاگل :)
الهی... غصه ام شد.
مرسی نوشتی
پاسخ:
هیییم...
۰۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۳ آذری قیز
من نفهمیدم مادر کجا بود که یهو پیداش میشه؟
پاسخ:
@ واران
@
آذری قیز 
نمیدونین تصور کنین وقتی مادر یه جای دور باشه ؟:)
البته بهتون حق میدم چون تجربه ی این چنینی نداشتین و الهی که  همچین تجربه ی نداشته باشین ...
ولی من با اجازه تون اونو جای دوری تصور کردم.
مادر یه جای دور بود حالا بعد از مدتها قرار بود دخترش رو ببینه :)


پاسخ:
هیییم.
مرسی توضیح دادی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">