کوچ کرده از بلاگفا :) آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-) الان شده بیست و سه :) و الان شده بیست و چهار :) الکی الکی شد بیست و پنج :) شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :) 99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم) (در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی) یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :) 28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد. 8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.
"دل سرا پرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هرکس به قدر همت اوست"
سقف نمره و ارزشیابی در ایران20 . در چین 100 . در آذربایجان 5 . امریکا و کانادا با حروف سروکار دارن . اصلا بالاترین نمره بشه 1000 یا از منفی شروع شه تا 0 , مشکل من اینه ک بالاترین نمره در هیچ زمانی نباید اعمال شه ....
همیشه فک میکنم نهایت و غایت علم قابل اندازه گیری نیست . درواقع علم تو هر کاری , تو هر رشته ای نقطه ی پایان نداره و اوج قله اش تا دوردست هاست و هر لحظه میتونه بالاتر بره . پس عادلانه نیست برای نتیجه کاری امتیاز کامل قائل بشیم , با اینکه بی نقص باشه با اینکه عالی ترین باشه . دوست داشتم قانونی میبود ک میگفت: بالاترین نمره 20 دست نیافتنی است و مطلوب ترین حاصل ممکن ارزشی معادل 19/5 داشت , فقط فاصله ای اندک با نهایت .....
سکوت اگر نشانه رضا بود , چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را
نگاه اگر پیام آشنا بود , چرا تمنا نکنم نگاه گیرای تو را
به دلم نقش وفای خطوط مژگان تو زد
به شبم رنگ سحر غروب چشمان تو زد
به چشم مستی بخشت ز عشق اثر میبینم
ز جلوه فروردین شکفته تر میبینم
سکوت گویای تو را
نگاه گیرای تو را
چشمانت بود آئینه ای روشن چو دل اهل صفا
تصویری ز سیمای سحر می خندد در آئینه ها
نگه من بسوی نگهت چو کبوتر برد نامه دل
به هوایت زند پر که مگر شبی آگه ز هنگامه دل
گمان برم که خاطر تو رضا عاشقان پسندد
دل تو هر چه خاطر من طلب کند همان پسندد
+ فک نمیکردم سوژه رادیوبلاگیای عزیز بشم ولی خب روزگاره دیگه کاریش نمیشه کرد :)
** احتمالا ی مدتی رو دور از فضای بلاگستان باشم , پس دوستان عزیز اصن نگرانم نباشید , اینقدم ناراحت نبود من نباشید , میدونم دوری از من برا همه خیلی سخته ببخشید :))) شاید دورا دور تو بلاگ بچرخم , احتمالا فقط بخونم همین , حلال کنید ممنون ک بودین , هستین و ایشالا پایدار میمونید ...
یکی از دخترای خوابگاه دورهمی کوچکی گرفته بود . من و چن تا از همکلاسیامم دعوت بودیم , آخرای مهمونی بود و هرکس یک گوشه اتاق 12 یا 16 متری ی جوری سرگرم بود , یکی غرق گوشیش بود یکی همچنان پفک میخورد ی عده آروم حرف میزدن و منم طبق روال همیشه رو تخت نشسته بودم تا ب همه دید داشته باشم , عادت دارم همیشه گوشه ای باشم ک ب همه احاطه دارم در واقع ارتباط چشمی برام جالبه , همه چشمها سمت افسانه کشیده شد ک دو روز بود عقد کرده بود , بعد از چندین سوال همیشگی دخترانه , پریسا ک بغل دست من نشسته بود پرسید: شغل نامزدت چیه ؟؟ و جواب افسانه: شورلت کامارو داره ارس پلاک هم هست ... خیلی شیک و مجلسی هنگ کردم و گفتم جان ؟؟؟؟؟ کامارو عه :||
دختره قهر کرد رفت ...........
من هنوزم تو شوکم , یعنی ماشین داشتن شغل محسوب میشه ؟؟ ... یا تعجب ما بیجا بود و باید میگفتیم به به چ کار خوبی دارن آقاتون ؟؟ ... یا شایدم با کامارو رفته آژانس کار میکنه ؟؟ ... یا اصن رفته خط تاکسی خریده و با کاماروش کار میکنه ؟؟ .. یا چی ؟؟
** فقط یادم رفت بپرسم بیمه اشون چی چیه , تامین اجتماعی , خدمات درمانی یا ........
لیلا چقد دلم برات تنگ شده ، نیستی ببینی که سرت جنگ شده
نیستی ولی همیشه همصدایی
لیلای من دریای من ، کجایی
این نامه رو تنها باید بخونه
ببخش اگه پاره و غرق خونه
این نامه ی آخرمه عزیزم ، تولد دخترمه عزیزم
براش یه هدیه ی کوچیک خریدم
دلم میخواست الان اونو میدیدم
لیلا به دخترم بگو که باباش
رفتش که اون راحت بخوابه چشماش
رفتش که اون یه وقت دلش نلرزه
نپــره از خواب خوشش یه لحظه
لیـــــــلا…
لیـــــــلا…
اگه یه روز این نامه رو بخونی
دلم میخواد از ته دل بدونی
الان دیگه به آرزوم رسیدم ، باور نمی کنی خدا رو دیدم
+ یادش بخیر اولین باری ک این آهنگ رو شنیدم ........... ی دور فقط گوش دادم دستام سست شد یادش بخیر پفکی ک دستم بود ی ربع موند دستم یادمه تموم ک شد گفتم میشه دوباره لیلا رو پلی کنی خندید و گفت عاشقیا بار دوم فک میکردم تنها تنها وسط خاک ریزم از ته دل زمزمه میکردم اندازه ای ک دلم خنک شه با خواننده میخوندم تموم ک شد نمیدونستم کی چن قطره از چشام ریخته بود ک دستمال کاغذی داد دستم و گفت کارت از عاشقی گذشته دیوونه ای و من فقط ب ی لبخند بسنده کردم یادش بخیر ................
منو مهدیه و نفر سوم دقیق یادم نیس شبنم بود یا نصیبه، به قصد بستنی رفتیم بیرون بعد از کافی شاپ مهدیه گفت: دلم میخاد یکم شلوغ بازی درآریم سرب سر یکی بزاریم، تازه عصر بود و وقت کافی بیرون بودن داشتیم میرفتیم مغازه لوازم آرایشی یا ادکلن فروشیا مهدیه خیلی ریلکس از مغازه داره میپرسید: ببخشید ادکلن میکاییل اسمنتون دارین؟؟ منم چون میترسیدم لو بریم داخل مغازه نمیشدم بیرون مثلا ویترینو نگا میکردم. بنده خدا مغازه دارا میگفتن حتی اسمش هم نشنیدیم و مهدیه همچنان ریلکس میگفت: به شکل لوزیه تولید امریکاست رنگ ظرفشم آبیه قیمتشم 190 تومن و تعریف میکرد که یکی از آشناهامون تو سفرش به خارج واسم آورده الانم من تو تهران الکی اسم یه شخصی میگفت ک مثلا کمپانی چی چی داره از اون میگیریم و الان طرف فرانسه اس، آقا تو هر مغازه یه تکه کاغذ میگرفت الکی اسم ادکلنشو مینوشت که اینا از شرکتای وارد کننده بپرسن و پیداش کنن خلاصه دوتا مغازه تو دوتا پاساژ متفاوت میشناختم که فروشنده هاشون خیلی ادعاشون میشد، گفتم بریم اونجا ولی من بازم تو نمیام، گفتن باشه اولی که رفتیم تابلو فهمید سرکاریه و گفت همچین چیزی وجود خارجی نداره یا یکی تو رو سرکارت گذاشته قسم خدا هم بخوری باور نمیکنم این ادکلنو داری یا تو منو سرکار گذاشتی و اما فروشنده دومی از رو نرفت و گفت: آهان بله خانوم داشتم تمومش کردم اون ادکلن خاصه فقط واسه مشتریای خاص میاریم اسمشو بنویسید یادم بمونه بگم برا شمام بیارن ................
کلاهی برای باران شاید بیشتر از 15 بار دیدمش تک تک حرفهای ابی ک مخاطبش باران است ته احساس و زندگیه اگه واقعیت بود میگشتم ابی رو پیداش میکردم و میگفتم تو باید هنرمند شی نویسنده شی نه دزدبعضی وقتا دزدا هم دلنشین میشن ..........
باران میپرسه تو واقعا کارت چیه ؟؟
ابی: کارم ک زیاده ولی کار اصلی من زندگی کردنه (با ی دنیا نقطه) ....................
*بازیگرا انسان های بی احساسی ان :)
+ داشتم فک میکردم بعضی حماقت ها هستن ک خاص خاص دختران ولی من هیچ وقت از این حماقت های دوست داشتنی نداشتم چون یادم دادن روی هر احساسی آخر هر ماجرایی بعد هر بازیی ته هر هیجانی بالاخره زمان فراغت چیزی وجود داره ب اسم عقل ک بتونه آدمو با منطق تحلیل کنه چ بخاییم چ نخاییم ......
++ من هیچ وقت نمیتوانم شاعر یا نویسنده خوبی شم ولی مطمئنا توانایی فیلسوف یا سخنگوی وزارت کشور شدن رو دارم ............
قبلنا جایی مهمون بودیم سرشب نشده خواب میمود ب چشام و خونه خودمون شبها دیر میخابیدم الان برعکس شده جز خونه خودمون خوابم نمیبره شب خونه داداشم خوابیدم دو سه ب زور خوابم برد صبحم شش عین جن زده ها بیدار شدم یکم رفتم پیاده روی برگشتم تی وی روشن کردم من تو پذیرایی صداشو نمیشنیدم زنداداش جان تو اتاق خواب از صداش اعلام نارضایتی کردن بیخیالش شدم کلا یکم رفتم نت خب حوصله ام سررفت چایی گذاشته ام دم بکشه نزدیکامون ی کوه اس نمیدونم واسه چی افتادن ب جونش و میکننش الان فرهاد کوهکن هم تشریف آورده صدای کندنش رفته رو مخم حساس ترین مرحله اش هم اینجاس زنداداش اومده آشپزخونه میبینه چای حاضره قربون صدقه شوهرش ک همچنان در جست و جوی هفت خوان رستمه میره میگم زن داداش من دم کردم میگه واقعا چ عجب !!!!