این چند روز به شکل ساده اما عجیب برایم گذشت ...
نه کرمانشاه و همدان رفتم و نه شمال و نه عروسی, احساس میکنم این عید باید استراحت کنم و بیشتر فکر کنم. در زمان تنهایی و بیکاری شدیدا بدیهی میشوم, طوری که دلم یک نفر میخواهد که بشیند و با من حرف بزند و حتی حرف بکشد از من...
دیروز عصر مامان و بابا آمدن خانه و مامان متعجب گونه گفت: حاجی امروز لیله الرغایب بوده من الان متوجه شدم, پاشو بریم سرِ قبر پدر مادرامون. با گوشی بازی میکردم که بابا گفت: دخترم پاشو, حس رفتن نداشتم ولی بابا گفت: هرسال دم عید و هروقت که دلم یاد مامان میافته تو قرآن میخونی پاشو بریم براشون قرآن بخون (همه قرآن خوندن بابا رو دوست دارن, بابا قرآن خودندن من). تا چایی بخورن منم مانتو و چادرمو سرم کردم میخواستم از در خارج شم, آفتاب خورد صورتم و مامان گفت: کاش بابابزرگت بود و این چشما رو میدید. هر وقت میرفتم سرخاک مامان بزرگ بابابزرگ یا فامیل گریه نمیکردم و باهاشون شوخی میکردم. (مثلا به بابابزرگ پدری ام میگفتم: ها چرا زود رفتی, من باهات کار داشتم, میخواستم سوارکاری یادم بدی, میخواستم منم ببری شکار, میخواستم نوچه بابابزرگم باشم, نکنه ازم ترسیدی؟؟ نکنه فکر کردی نوه ات رو دست خودته؟؟). (یا به مامان بزرگ مادری ام میگم: ای جان بخواب کاریت ندارم, اصلا دلم نمیاد کاریت داشته باشم از بس مظلوم و توپل و خوشگل بود). (یا به مامان بزرگ پدری میگم: پری بزرگه چه خبرا؟؟ چرا از اون سیاست و خونسردی و اعتماد به نفس ات به عروس ات یاد ندادی؟؟). ولی اینبار فضای متفاوتی بود, سکوت بود فاتحه خواندیم, شروع کردم به قرآن خوندن وسطش بغض گلمو گرفت و حسابی گریه کردم, جدیدا زود گریه میکنم ...
دیشب برعکسِ هر سال آرزوهام را نه رمزی نوشتم و نه تو دلم گفتم, واضح روی کاغذ نوشتم و یک دور برای خدا خواندم و پاره کرده تا به امید خدا اگه خواست برام مقدر کنه.
نمیدونم چندمین خواسته ام بود گفته بودم: خدایا تکلیف ام رو مشخص کن یا اینوری بشه یا اونوری, که همین امروز متوجه شدم اونوری شد :))
زنداداشم میگه: تو وقتی کارت زیاد و سرت شلوغ باشه; آرامش ات بیشتره, رفتارت منطقی تر و عقلانی تره تا احساسی, بازده کارات و مشغله های روزانه ات بهتره :)
خودم هم از اینجور روزانه نویسی ام راضی نیستم ولی مینویسم .........