هیچ وقت فلسفه لذتی که از دید زدن آدما و داستان ساختن براشون دارم رو نفهمیدم، براشون اسم انتخاب میکنم، براشون رفتار و اخلاق مشخص میکنم، یکی تُخس یکی شیرین زبان و یکی آروم. منتظر بودم تا غذامو بیارن، زُل زده بودم به دختر بچه ای که کنار باباش بالا پایین میپرید و با زبون درازی از همه چیز ایراد میگرفت، من اصلا اینجالو دوشت ندارم، ببین بابا اینجا هم آسغال ریخته. داستانم داشت جون میگرفت، سَلوا داشت بهونه مادرش رو میگرفت، زبون درازیش و اذیت کردنش بخاطر نبود مادر بود، باباش باید کم کم عصبی میشد و میگفت: سَلوا بفهم اون خودش ما رو نخواست، نه تو رو نه منو. ولی قرار نیست که داستان های من بشه روایت واقعی زندگی مردم کوچه و خیابان، پدر جوونش گفت: صبر کن مامانت دستش رو بشوره بیاد بعد هرجا خواستی میشینیم. بعد خوردن غذامون سلوا و مامان بابا و اون مرد سیاه سوخته همراهشون رو ندیدم، قرار بود پیاده بریم سمت باغ نادر، روز تاسوعا بود و باغ نادری تعطیل حتی با دونستن این موضوع مسیر هدفمون باغ نادری بود، چند متری جلوتر نرفته بودیم که یه بچه رو دیدم که سرگردان خیابون رو میدوید، حتی از پُشت تشخیص دادم سلواست، تنها بود تنها تنها، گفتم: بابا بابا این سلواست، بابا: سلوا کیه؟!. من: بعدا میگم این همون بچه ای که تو رستوران بود. مامان: خب که چی؟!. من: اه چرا اینقدر سوال میپرسید تنهاست، الانه که گم شه. بابا: پس بدو بگیرش. با سرعت دویدم رسیدم بهش، بچه بابات کو مامانت کو اینجا چیکار میکنی؟! هیچ جوابی نداد، گفتم دستتو بده من ببرمت پیش مامانت، باز هیچی نگفت فقط سفت دستم رو چسبید. یکم باهم دویدیم خسته شد، گرفتم بغلم مستقیم بردمش جلو رستوران، مامانش نشسته بود رو زمین و تو سرش میزد گریه میکرد، از دور داد زدم نگران نباشید دخترتونو پیدا کردم. نفس نفس میزدم، باباش رسید بچه رو بغل کرد مانتو منم گرفته بود و میگفت: بگو چطوری ازت تشکر کنم. اون یکی مرد سیاه سوخته رو به بچه گفت: توله سگ نمیگی میری گم میشی؟! اهل سنندج بودن.