بیایین بگین ببینم خوبین؟!
همش شد فعل
سه تا دوم شخص جمع، یه دونه هم اول شخص مفرد
یه جاهایی هم هستند که در و دیواراش تو روز قیامت یقه ام رو میگیرن و میگن: عزیزم وقتی تو همافر دور دور میکردی وقتی تو بالکن لاله پارک نفس عمیق میکشیدی و با بادی که با شالت بازی میکرد بازی میکردی چرا یادم نمیافتادی هان؟! معرفی میکنم و اونجا جایی نیست جز سیدحمزه و مقبره الشعرا. اینکه ساعت 8:30 صبح بکوبی بری اونجا یعنی...
اینقدر حرص کنکور رو نخورید، بعد کنکور هم، عه ببخشید بهتره بگم بعد دانشگاه هم بقدری دغدغه و اعصاب خوردی و سرکوفت و خود کوفت خواهید داشت که حرص کنکور پیشش هیچه.!
"احتمالا موقت"
یک چیزهایی تکرار نشدنی ان، نه قانون پایستگی دارند نه جایگزینی، مخصوص زمان خاص خودشون هستند، مثل خیلی از دیالوگ ها، لمس کردن ها، دیدن ها، مثل این عکس:
من مرد زندگیم، یک مرد واقعی...
(با تمام دخترانگی ام)
دلم میخواد بخوابم، وقتی چشممو باز کردم بلیط هواپیما دستم باشه و خودمم تو فرودگاه باشم تا برا همیشه از اینجا برم حتی تنها
گفته بودم از کلمه "کاش" متنفرم؟!
میتونستم درمورد امروز، بدون خودسانسوری باهاش حرف بزنم.
روزی که مهدیه رفت، دومین جمعه آخرین ماه پاییز بود، یه روز بارونی و دلگیر، دنیا رو سرم خراب شد. هیچکس نمیتونست آرومم کنه، حرفاشون عصبیم میکرد. اوایل نسبت به همه چی حالت تدافعی داشتم، همش فکر میکردم اگه رابطه ام با مهدیه خیلی معمولی بود کمتر میشکستم، امروز دقیقا چهار ماه و پانزده روز میشه که با مهدیه حرف نزدم و این یعنی چهار ماه و پانزده روزه که یه حرفایی رو تو خودم خفه کردم، حرفایی که فقط و فقط با مهدیه درموردش بحث میکردیم، میخندیدیم و با هم غصه میخوردیم. حسرت دوستت دارم گفتن بهش رو دلم نمونده، حسرت اینکه چرا قدر همو بیشتر ندونستیم رو دلم نیست. یادم رفت هدفم از نوشتن این پست چی بود.
خواستم بگم: رفتین مرکز خرید میلاد نور، یه تاب و دامن خوشگل دیدین، نرید قیمت کنید "سه و نیم میلیون" تومانه. منم فقط خوشم اومد همین.!
گوینده خبر اعلام میکنه: آب دریاچه ارومیه 82 درصد افزایش یافته، لبخند رو صورتشه، شاید هم انتظار دارن منِ مخاطب هم لبخند گُنده به صورتم باشه، شاید باید لبخند داشته باشم، ولی این چند وقته آسیب ها و خسارت های جانی و مالی سیل ساده ترین خوشی های لحظه ای رو هم از دماغمون درآورده. وقتی از شبکه های اجتماعی جویای حال زلزله زده های کرمانشاه میشم و میبینم همچنان خونه ندارن، میترسم.
یکی از فانتزیامم اینه که بقدری پول داشته باشم که بتونم حداقل تو محدوده ایران برا همه یه زندگی خیلی معمولی رو فراهم کنم، بخدا خیلیا تو حسرت حداقل هان.