"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

پاییز که می‌ شه ما بی‌ اختیار می‌ ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه‌ هو می‌ آد، توو یه‌ روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌ شی می‌ بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌ کند. ما هم مثل عوام‌ الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌ آد. به جمشید می‌ گیم: سر معرکه مهمون نمی‌ خوای دل‌مون گرفته؟ می‌ گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ، نگا نارنجیا رُ، به‌ زبانِ حال با انسان سخن می‌ گه. خرمالو رُ ببین. می‌ گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌ جوری بگذرونیم امسالُ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می‌ آد. راه می‌ ره می‌ گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می‌ گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می‌ گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه در می‌آره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ می‌ کنه. می‌ گم: اولا چش‌تُ در می‌ آرما، دوما این‌ که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همه‌ش لخت؟ یه چای می‌ ریزه می‌ ذاره جلومون، می‌ گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می‌ گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست. می‌ خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می‌ ذاریم اون گوشه تاریک‌ روشن می‌ شینیم ستاره می‌ شمریم تا سحر چه زاید باز. می‌ گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این‌ قدی که تو می‌ گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌ شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌ کنن حال‌شون جا می‌ آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی بر نمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله این‌جاس، همه‌ ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می‌ گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌ گفتم پادشاه فصل‌ ها یعنی چی. می‌ گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌ گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب با هم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌ خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌ شست، سرشُ می‌کرد توو حقوق‌ بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌ گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌ زد، هی فقط یواش می‌ گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌ حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا می‌ شه می‌ ره کنار پنجره، فک می‌ کنه ما حالی‌مون نیست. هر سال همینه کارش. می‌ گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌ شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون می‌ داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌ گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌ راه است. یه‌ بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌ خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هر چی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به‌ دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌ رو. عین هر سال. می‌ شینم کنار دستش، پای دیوار، می‌ گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ. دو تا پر نارنجی می‌ ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌ کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبه‌هه می‌ گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌ گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می‌ گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد … نشسته، تکیه به‌ دیوار، می‌ گم: اگه نیای تنها می‌ رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می‌ گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌ گم: چای نمی‌ خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می‌ کنم. از پنجره اتاق می‌بینم‌ اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می‌ زنه، می‌ خنده، می‌ خونه: پادشاه فصل‌ ها پاییز …

۲ نظر موافقين ۵ مخالفين ۲ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۳۲

هرچقدر که اسفند ماه پرکاری بود اینروزا روزای کم کار و کسل کننده ای هستن، اینکه هیچ کدوم از هم اتاقیامم نیستن تاثیرش تو این کسل کنندگی کم نیست. ولی روزای خوبیه برا سرک کشیدن تو کار بقیه، یه ساعتی رفتم پیش عارفه راستش با برنامه قبلی ساعت یازده رفتم که ساعت مشخص مشاوره اش هست، وقتی رسیدم پیشش برا موندن معذب شدم، عارفه خیلی شوخه، اینقدر مسخره بازی درآورد و شوخی کرد مجبورم کرد بمونم. شش تا عروس داشت، بزرگترشون هجده سالش بود و کوچکترشون دوازده، کوچکتره از همه اشون سرزبون دارتر بود، انگیزه اش از ازدواج رو خوشبخت شدن میگفت، هیچ ترسی تو چشمشون نبود، یکیشون میگفت دو سال دوست بودیم، یکیشون شماره دوماد رو نداشت هنوز، یکیشون نمیدونست تحصیلات همسرش چقدره، یکیشون خوشگل بود، عروس هجده ساله میگفت دوست دارم ادامه تحصیل بدم. وقتی از آخری میزان تحصیلات پرسید، جواب داد: تحصیلات بابام؟! هیچ کدوم شبیه هم نبودن.

۱۰ نظر موافقين ۷ مخالفين ۲ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۴۰

آدمیزاده خب گاهی هم دلش دوستی هایی از جنس قدم زدن تو هوای سرد پارک ولیعصر میخواد ولی قانع میشه به تنهاییش و هندزفریش و گام های آرومش و حتی تنها جای ممکن برا قدم زدن :)

 



مدت زمان: 21 ثانیه 

۲ نظر موافقين ۴ مخالفين ۲ ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۴۵

دیالوگ های روزمره درعین سادگی و بعضا ناخودآگاه بودن، خیلی عجیب غریبن، کلمات کلا عجیبن، یه سری حروف که صدا میدی بهشون و تبدیل به کلمه و بعدتر تبدیل به جمله میکنی و درنهایت با خروجیش کلی اتفاقات عجیب غریبتر میافتن. به این فکر میکنم که چرا دو هفته پیش صحبتم رو با این جمله شروع کردم: میخوام با اعتماد به نفس حرف بزنم. اون لحظه حس کردم خیلی قدرتمندانه حرف زدم، راستش ته دلم یه لبخند و چشمک هم حواله خودم کردم[اینجا جای کلمه "ولی" خالیه]. شروع همیشه برام مهم بوده، با این حال هیچ وقت برای شروع هام برنامه ریزی نمیکنم، حس میکنم بداهه بهترین و خالص ترین شروع ممکنه. جملات این پست خیلی ناقص هستن، شاید هم اقتضای پسته.

۲ نظر موافقين ۴ مخالفين ۲ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۳۸

اولین جایی که تو سال جدید رفتم محل کارم بود، نه شیفتم و نه آنکال، ولی نیاز بود که برم. همیشه اولویت اولم تو همه چی حال خوب خودم بوده و رضایت مندیم، حتی اگه هیچ کس اهمیت نده، حتی اگه فقط خاطره شه. بعضی وقتها حس میکنم خدا منو آفریده برا تجربه کردن اولین ها، هیچ وقت دوست ندارم خیلی چیزها رو توضیح بدم، چون خیلیا تصوری ازش ندارن و منم تصور ساختن تو ذهن بقیه رو دوست ندارم. حس خوبی به سال 98 دارم.

۶ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۲ ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۴۸

من هیچ وقت اندازه لحن آروم نوشته هام آروم نیستم، درونم همیشه یه آتیشی روشنه که گاه غلیانش سرشار از مثبت ترین انرژی های عالم و گاه خاکسترهایی که نهایت همره بادشان میکنم. به ثانیه های معمولی ام افتخار میکنم، به ثانیه هایی که بدون مکث میگذرن و منی که باید باشم رو به رخ میکشن، لحظه هایی که بودنم بوی زندگی دارد، لطافت ها و قدرت دخترانه ام در یک قاب بزرگ نمایانند. حرفی برای نودوهفتی که گذشت ندارم، جز اینکه با همه سختی هاش، بهم زمان بدهکاره. نودوهشت رو سپردم به خدا، خودش میدونه باید سالی باشه که خواست هایم همسوی خواست خودش باشه، خودش میدونه، خودش همه چی رو میدونه.

۲ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۰

وقتی من "پری" ام، اسمم دوست دارم، همه هم میدونن اسمم "پری" هست، چرا باید "هلما" بمونم؟! ولی هلما موندم.!

۲۴ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۳۲

آدمایی که منو دارن جز خوشبخت ترین آدمهای روی کره زمین هستند. و همیشه سعی میکنم دلیل خوب بودن هامو برا خودم روشن کنم همونطور که دلیل بد بودن ها مهمه و باید پیداشون کرد. تو دلیل خوب بودنام برمیخورم به آدمایی که تو شکل گیری منِ خوب تاثیر داشتن. بعد برمیگردم به گلچین آدمایی که از دست ندادنم، به یه نکته خیلی جذاب میرسم تقریبا این دوتا یکی ان. 

۱۱ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۳۱

منم یه روزی خودم رو داد خواهم زد 

.

.

.

.

ولی شاید خیلی دیر

۲ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۵۵

چشمامو با دست راستم نوازش میکنم و آروم بازشون میکنم، سرم رو برمیگردونم میبینم خوابه، بالا سرمو نگاه میکنم ساعت 05:38. یه تکونی به خودم میدم و از رو تخت پایین میام، صورتمو میشورم، مسواک میزنم، میرم آشپزخونه میز صبحونه رو آماده میکنم. میز رو نگاه میکنم و میخندم، بعد از این همه سال به تفاهم صبحونه مشترک نرسیدیم نه ما دوتا، نه این دوقلوها. نصف کله پاچه دیروزی رو برا دخترمون و باباش گرم میکنم، دوتا تخم مرغ کنار میزارم برا نیمرو پسرمون، برا خودمم یه پرتقال پوست میگیرم و هرچی که بنظرم میشه برا صبحونه خورد و تو یخجال هست رو میارم رو میز. میرم اتاق، رو لبه تخت میشینم، نگاش میکنم، انگشت اشاره دست راستم رو میزارم وسط پیشونیش بین ابروهاش، میکشم تا نوک دماغش، حس میکنه و با انگشتش روی دماغش رو میخارونه. دماغش رو بین دوتا انگشت اشاره و انگشت شستم فشار میدم. چشماشو باز میکنه، میخنده و میگه: عه! تو زودتر بیدار شدی؟! میخندم و میگم: هیچ غیرممکنی غیرممکن نیست. میگه: اوهوم فردا به عینه میبینی. میره بچه ها رو بیدار کنه. ظرفای صبحونه رو میزارم داخل سینک، گوشیم رو تو دستش میبینم، میگه: نمیخوای وبلاگت رو ریفرش بزنی؟! میگم: توی راه اداره نگاه میکنم. میگه: یعنی نمیخوای ماشین ببری؟! میگم: دقیقا. جلو آینه مقنعه و یقه مانتو کُتیم رو درست میکنم، رُژ کالباسی رنگ میزنم رو لبام، از تو آینه لبخندش رو میبینم وقتی متوجه میشه زل زدم به تصویرش تو آینه اخم الکی میکنه. سوئیچ ماشینش رو از رو اُپن برمیدارم میرم کفش هامو بپوشم، محکم میگم: بچه ها لقمه برا خودتون بردارین، سرویستون رو هم معطل نکنید خواهشا، مواظب خودتونم باشید. پله ها رو میاد بالا میگه: نمیای من برم؟! سوئیچ ماشینش رو تو دستم نشونش میدم میگم: اوکی با آژانس سرکوچه عزیزم. از لای در رو به بچه ها میگم: برگشتنی به سرویستون میگید ببرتتون خونه مامان جون. بچه ها عادت دارن با کله جواب بدن پس طبیعیه صدای تاییدشون رو نشونم. سرم تو گوشیه، میگه: امروز چی کاره ای؟! توضیح میدم بهش، تاکید میکنه که بهتره یه جواب کلی بدم چون احتمالا تا برسیم به یک دهم توضیحاتِ با جزئیات من، رسیدیم محل کارم. پیاده میشم، منتظر میمونه تا داخل شم بعد بره، برمیگردم سمت ماشین. آقای صادقی به جفتمون سلام میده و میگه: باز تو ماشین نیاوردی و ایشونم قصد رفتن نداره؟! و با قدمهای آهسته به راهش ادامه میده، میگم: دقیقا. سرم رو از تو شیشه ماشین داخل میکنم و میگم: شب خونه مامانت میبینمت. تو ذهنم مرور میکنم تا شب قراره چیکارا بکنم و کجاها برم. ساعت 18:12 با مهدیه خداحافظی میکنم، رو بهش میگم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز من همه اش حرف بزنم و تو فقط گوش کنی، لبخند میزنم و میگم: بازم بهت سر میزنم. هنوز تصمیم نگرفتم چجوری و با چی برم خونه مامان جون، چند متر میام پایین تر میبینم تکیه داده به ماشین، یه شاخه گل رُز نباتی رنگ هم دستش.  

چالش تصور من از آینده: کلیک

نرگس ... لیلی ... حریر ... پری دریا : شرکت میکنن

۱۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۰۲