"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

"بسم الله الرحمن الرحیم"

اسفند ماه هرسال مامان و بابا سر اینکه روییدن بنفشه رو به من مژده بدن رقابت میکنن، ساعت حدودای ده و نیم صبح پدر بدون اینکه در بزنه وارد اتاق میشه و دوتا دستش رو میذاره رو چشمای پُف کرده و خابالو من:

_ بابا اصولا وقتی آدم بیداره این کار رو میکننا

+ خب من میدونم خواب تو سَبُکه

_ نمیخوای دستت رو برداری چشامو باز کنم؟!

+ نه! میخوام یه چیزی بهت بگم، خودت جیغ میزنی و میپری هوا دستام میرن کنار

_ جانم بابا؟!

+ مژده ای دل که ... مژده ای دل که چی؟!

_ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید؟! 

+ مژده ای دل که بوی بنفشه روییده ای می آید.

چیدن بنفشه هام یکی از معدود کارهای تکراری هر سالمه که هیچ وقت لذتش برام کم رنگ نمیشه، لبخند بنفشه هام همیشه برام یادآور روی خوش زندگیه. تجربه ثابت کرده اگه من نباشم این بنفشه ها اینقدر سریع و بیصدا میان و میرن که هیچکس حتی نمیبینتشون.

۱۰ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۱۰

اگر روز پنجشنبه ای که میشه ساعت 14 از سرکار رسید خونه رو ساعت 16:30 برسی خونه حتما روز پنجشنبه دلچسبی میتونه باشه.

الان مطمئنم که دلچسبه.

۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۱ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۰

لزومی نمیبینم زندگیم رو تو وبلاگ جار بزنم.

خیلی خوب میشه حریم ها رو رعایت کنیم.

و اینکه وقت اضافی هم ندارم بشینم برا کسی که نمیفهمه و درمورد چیزی که اطلاعات نداره اظهار نظر میکنه جواب بدم.

دوستان وبلاگی مشخص دارم و همون اندازه که اونا میشناسنم کفایت میکنه.

من اینجا قرار نیست خودم رو به کسی ثابت بکنم. 

همین که برا خودم ثابت شده هستم خیلی هم مهمه. 

موافقين ۱۱ مخالفين ۲ ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۱۱

حتی جواب کلیشه ای و بدون تحلیلِ سوال بدیم.!

من: خوبی؟!

من: خوبم :)

۱۹ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۳۵

من بلدم چطوری بی ربط ترین بی ربط های دنیا رو به هم ربط بدم.

میگه: من باز میرم گریه کنم تو بیا دنبالم نازم کن بیارم 

هیچی نمیگم

نگام میکنه و میگه: رفتم گریه کنم تو اتاق

لبخند متعجب میزنم و با حالت چشمام مطمئنش میکنم که میرم دنبالش.

مثل این میمونه که هیچی نگم و خودش همه چی رو بفهمه، خیلی بفهمه. بفهمه و مطمئنم کنه! از خیلی چیزا

سکوتمون حرف داره! نگاهمون حرف داره! حضورمون، آروم بودنامون، ساده بودنامون، وقفه هامون، هول بودنامون همه اشون حرف دارن.!


۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۴۲

بیایید یکم حرف بزنید، حرف بزنیم دور هم خوش بگذرونیم. :)

۲۷ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۲۲

من واقعا به جمله "هرچیز که در جستن آنی آنی" اعتقاد دارم. و این دوتا پیش آمد جلو روم میذاره اولی خواستن و تونستن و رسیدن و تهش چشمای قلبی قلبی و ذوق اینا ولی دومی، امان از دومی که خیلی ترسناکه. اکثر آدما با غم هاشون آثار ماندگار خلق میکنن، شاید هم ذات غم همینه که نوشتن رو درون آدم ها به غلیان درمیاره. ولی من هیچ وقت دوست ندارم برا کمبودها، نبودها، نشدن ها و از دست رفتن ها بنویسم. وقتی حالم خوبه راحتتر میتونم کلمات رو کنار هم چفت کنم، نه که الان حالم بد باشه نه بد نیست، نگرانم، مضطربم و برا همین دوست ندارم از نگرانی هام بنویسم، منتظر اتفاق های خوبم، اتفاق های خوب از راه برسن و من با یه عالمه انرژی و هیجان شیرین بنویسم ازشون. یه ترس مسخره دارم، ترس از متمرکز شدن رو استرس ها، به استرس ها فکر نمیکنم مبادا فکر کردنم، نوشتنم ازشون بهم نزدیکترشون کنه. دیشب یکی بهم گفت: هر حرفی که شک و تردید تو دلت میندازه بنظرت ترسناکه! خیلی درست گفت خیلی.


۵ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۰۱

زنگ زدم به مامان، رفته بود مراسم تعزیه یکی از آشناهای دور، کلید خونه رو نداشتم، زنگ زدم به زنداداش، گفت خونه است برم پیشش. مامان هم اومد خونه زنداداش. زنداداش شیرینی سوغات دزفول تعارف کرد، گفت: داداشش آورده، مامان پرسید سربازی سختشه یا نه؟! یکم بعد زنداداش با خنده گفت: داداشم 6 صبح رسید تبریز، یکم استراحت کرد، قصد داشت امروز تبریزگردی کنه، خابالو بود که متوجه شد پری میاد اینجا زود جمع کرد بره شهرستان خونه مامانم. زنداداش تاکید کرده که پری شباهتی به قاتل ها نداره، تاحالا کسی رو زنده به گور نکرده ولی داداشش بس که معذبه یه جوری پا به فرار گذاشته که گوشی خاموشش رو هم اینجا جا گذاشته. میخندم میگم: میخوای برگشتنی سر راهم برم شهرتون گوشی آقا داداشت رو بدم بهش؟! میخندن :)) 

واقعا اگه امکانش بود یه مذاکره ای باهاش میذاشتم درمورد ترساش باهاش حرف بزنم. یادم باشه مِن بعد پست نوشتنی چادر سر کنم و قبل جواب دادن کامنت هر نامحرم استغفرالله زمزمه کنم.

۷ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۵

ساعت 23:35

دارم با لپ تاب کار میکنم.

تلویزیون برا خودش روشنه، سریال پخش میشه. دیالوگی که تا نصف ذهنم شنیدنش رو پردازش میکنه:

:: من میخواستم تا همیشه کنارت باشم ولی ...

عینکم رو از رو چشمم میبرم بالای پیشونیم، چشمامو آروم نوازش میکنم و به ادامه این دیالوگ فکر میکنم.

مثلا: من میخواستم تا همیشه کنارت باشم ولی همیشه منو نخواست.


این روزا به طرز حال خوب کنی دلم هرچی میخواد یه جوری اوکی میشه که ته دلم یه آرامش عمیق احساس میکنم.! خدایا شکرت :* 

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب. باید از روت پنج بار بنویسم تا جفتمون یادمون بمونه.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

۱۸ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۸
۹ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۶