میدونید انسان ها موجودات پیچیده ای هستن، بخصوص یک دختر بهمن ماهی ای که باید مابین دوتا جنگ جهانی تو فرانسه متولد میشد ولی اشتباهی سال هفتاد و دو اینجا به دنیا آمد.
میدونید انسان ها موجودات پیچیده ای هستن، بخصوص یک دختر بهمن ماهی ای که باید مابین دوتا جنگ جهانی تو فرانسه متولد میشد ولی اشتباهی سال هفتاد و دو اینجا به دنیا آمد.
یه روزی قرار بود برسم به هرچیزی که در جستن آنم، در جستجوی خیلی چیزهام، تلاش هم میکنم ولی همه اش هم تنها به خواست من نیست، یه چیزایی هم باید منو بخوان. یه روزی چشمامو میبندم کلی حرف میزنم ولی شاید اونروز خیلی دیر شده باشه.
دیروز مهمون اردبیل بودیم، با اینکه خیلی نزدیکیم و حتی همزبان ولی من همیشه یه حس غریبه بودن شدیدی اونجا دارم که دیروز اون حسه همراهم نبود. همه همکلاسی های داداش، استاد راهنما و استاد داورهاش با تمام وجود دعوتمون میکردن خونه هاشون، حتی یکیشون خیلی بامزه طور گفت: من مجردم برا خودم خونه ندارم دعوت کنم ولی میتونم خواهش کنم تشریف ببرید خونه خانم اصلانی. آغاز نوشته ام گواه بر اینه که از آخر به اول تعریف میکنم. از شلاله خواستم شعر آغازین برا ارائه پایان نامه اش رو برام بنویسه ولی پیشنهاد داد بجای نوشتن رو کاغذ، پیامک کنه و این بهونه ای باشه برا داشتن شماره همدیگه. شاید هم سرنوشت شلاله تاثیری در زیبا و قوی نشون دادن پایان نامه اش نداشت شاید. بقول خودش او دختر روستایی ای است که جایگاه استفاده از فعل "است" و "هست" رو طی نوشتن پایان نامه اش آموخته و پایان نامه اش شاهکار اوست. دختری که سرعت نتش رو تشبیه کرد به حلزون قطع نخاع شده، شلاله ای که رتبه هشت کنکور بوده و دانشجوی داروسازی دانشگاه دولتی، شلاله ای که هشت سال با بیماری میجنگد و شکستش میدهد، شلاله ای که وقتی استاد راهنماش با بغض میگفت: حق این دختر خیلی فراتر از اینهاست، پرید وسط حرف استادش و گفت: بخدا من الان حالم خوبه، با ادبیات حالم خوبتره. با خودم فکر میکردم داستان زندگی اش بود که از داورها نمره هفده و هشتادوسه صدم گرفت، احساسی بازی های معروف ایرانی ولی واقعا ادبیات چیزی جز احساس است؟! با آغاز طوفانی برادرم کاری ندارم، با ارائه خانمی که جواب سوالات داوران رو شوهر نویسنده اش میداد کاری ندارم، با میوه های نامتناسبشان کاری ندارم، با استاد راهنما برادر که منتظر بود دختر برادرم رو گیتار به دست وسط جمعیت ببینه و من رو جای زهرا اشتباه گرفته بود کاری ندارم، با حضور یهویی ام که همچین باعلاقه هم نبود کاری ندارم، حتی با استادداور چشم رنگی برادر که رو به من گفت: شمام که چشم رنگی ای و من زیر لب آروم زمزمه کردم: حریر گفته "رنگین کمون" هم کاری ندارم. وقتی گُل رُز رو نشونش دادم و تعریف کردم که نمیدونستم روز دختر نزدیکه و اون دختر(شلاله) این گُل رو بهم داد و گفت: برا توعه هدیه روز دختر، چهره اش درهم رفت، علتش رو پرسیدم گفت: دختره زده همه برنامه هامو خراب کرده خوشحال باشم؟! آماده شده بودم سورپرایزت کنم. لبخندی زدم و گفتم: من یادم نیست روز دختره. حس خوبیه ربط دادن بی ربط ها.
عنوان: اثر دکتر ایمان مهری (دفتر شعر میخک)
یه بار هم تو سمینار ماهانه پزشک و ماما، یکی از دوستان میکروفون رو روشن کرد و رو به پزشک ها گفت: شما الان باید فرمایشات منو یادداشت کنید چون قراره وقتی تشریف آوردم مراکزتون کاری که ازتون خواستم رو تحویل بگیرم، تکرار هم نمیکنم.
در رو باز میکنم و میام تو، فضای خونه نیمه تاریکه و یکمم خفه، کولر رو روشن میکنم، تلویزیون رو روشن میکنم و رمز گوشیم که تو شارژ هست رو میزنم، تلگرام رو باز میکنم، تو یه کانالی یه چیزی میخونم و دلم میخواد بیام تو وبلاگ در مورد حسی که بهم منتقل کرد بنویسم. میرم از تو اتاق لپ تاب رو میارم و میشینم تو پذیرایی نیمه تاریکمون پست رو مینویسم، همین پستی که الان درحال خوندش هستین. امشب قراره چندین صفحه از دفترچه یادداشتم با جملاتی که یه عالمه بار سنگین با خودشون حمل میکنن پُر شه. قراره یه روزی یکی بشینه دفترچه یادداشتم رو ورق بزنه و از لابه لای کلمه ها و جملاتِ گاه آروم و گاه مضطربش منو بفهمه، کاش قبلش وبلاگم رو هم بخونه و برسه به این پست که میخوام بهش توصیه کنم برای فهمیدنم بهتره به دست خطم تو هربار نوشتن هم توجه کنه. وقتایی که سختی ها بهم فشار میارن دوست دارم از آسودگی ها بشنوم، از آرامش، از امیدواری ها، برا همین هیچ وقت بازی کی بدبختره رو دوست نداشتم، هیچ وقت به کسی نمیگم: تو هم دلت خوشه ها. خب دلخوش بودن مگه بده؟! دوست دارم زیر این پست هر کس یکی از خوشی های الانش رو بگه.
خوشی من درحال حاضر: میخواستم آماده شدن برا یه کاری رو بنویسم که مامانم از تو حیاط صدام زد، گفتم: بله مامان، دوباره صدام زد، گفتم: مامان جان خب حرفت رو بگو، سه باره صدام زد و تاکید کرد باید برم پیشش. این پهلو اون پهلو شدم و رفتم حیاط، سیب ها رو تو دستش نشونم داد و گفت: یکم شخصیت داشته باش. خندیدم و گفتم: چشم عشق جانم.
"البته الان سیب ها رو شستم"
لبخند :)
محمدامین فکر میکنه خریدهای مهم رو باید از تبریز کرد. ساعت نزدیک های هشت شب رسیدم خونه، محمدامین خونه خودشون حموم بود، نیم ساعت بعد اومد خونه ما، اولین جمله ای که قبل سلام کردن گفت این بود: پری کو؟! تو کیفته؟! من برا محمدامین چیزی خریدنی قبلش هماهنگ میشیم دوتایی تو نت سرچ میکنیم و مشخص میکنیم که این قراره خریداری شه، البته به اصل سورپرایز هم اعتقاد داریم بعضی وقتها. اینبار قرار بود محمدامین رو لاکپشت نینجا کنیم. دیروز صبح رفتم تبریز و امروز عصر برگشتم، وقت نشد به قولم عمل کنم، راستش وقت بود چون مسیر راهنمایی تا فلکه دانشگاه رو پیاده رفتم، فقط حوصله نداشتم و شایدم دوست نداشتم خرید کردن برا محمدامین رو بصورت از سر وا کردنی انجام بدم. خلاصه وقتی گفت: پری کو؟! تو کیفته؟! بغلش کردم گفتم: ببین عشق جان، اون لاکپشت نینجایی که داشتن اونی نبود که ما پسند کردیم، سفارش دادم از همونی که میخواییم بیارن، یهو با جیغ گفت: حالا یه شربت بیار بگم برات، عمه دیوونه شدیا، یادت رفته قراره خودم لاکپشت نینجا شم. شربت رو دادم دستش، با دست راستم زدم رو دست چپم گفتم: آخ آخ راست میگیا، خوبه عروسکیش رو پیدا نکردم بخرم وگرنه.. خندید و گفت وگرنه من میدونستم و تو
گفت بشین عکس لاکپشت نینجا رو نقاشی کن، بعد یادداشت کنیم قراره چی ها بخریم که من بشم یه لاکپشت نینجا واقعی :)
"محمدامین عکاسیش افتضاحه"
لبخند :)
بهتر است بنویسم، درحال حاضر ننوشتن کاری جز ایجاد فاصله نمیکنه برام. شام رو بار گذاشتم، صدای تلویزون رو زیاد میکنم، شبکه سه سریالی پخش میکنه که ژانر مورد علاقمه، بابام پیرهنش رو درآورده و با زیرپیرهنی و بیژامه و عینک به چشم غرق در کتاب خوندنه فکر کنم تنها تفریحیه که هیچ وقت براش کسل کننده نمیشه. مامانم خوابش برده کنار بابا.
چند روز پیش بود که چند نفری از گریه کردن شادی گفتن، دیروز با شادی حرف میزدم خودش گفت گریه کرده، بنظرم حق هم داشته گریه کنه. یاد آخرین باری افتادم که تو شرایط مشابه شادی بودم و بغضم رو قورت دادم، موقعیت رو طوری مدیریت کردم که تنها شم، دو سه تا پشت سر هم نفس عمیق کشیدم، از کسی که اومد خلوتم رو بهم بزنه خواهش کردم تنهام بزاره، یکم بهتر که شدم رفتم یه لیوان آب خوردم. تو اون لحظه تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد فکر کردن به این بود که گریه نکردم، تظاهر کردم به محکم بودن. امروز تو فانتزی هام یه عکس با کپشن عالی ثبت کردم، امیدوارم خیلی زود پست شه.
ما شام رو ساعت نزدیک دو بامداد نمیخوریم، بابا و مامانم ساعت نزدیک دو بامداد حتما خوابن، اگر هم بیدار باشن مطمئنا برا دعوا کردن منه و دادن لقب جغد بهم. اینا رو گفتم تا بگم سرشب لپ تاب رو روشن گذاشتم و پست رو هم نصفه ول کردم و الان برگشتم باقیش رو نوشتم.
یه تک بیت خوب هم از مولانا جانمان تقدیم کنم، میفرمایند:
"مرا عهدی است با شادی که شادی آنِ من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد."
لبخند :)