"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

قصه ات پر غصه بود خیلی خیلی.. دیشب مامانت میگفت: پری دیگه تو دختر مایی تو بی تابی کنی ما چه کنیم، بی تابی نکن دخترم. مگه میشه؟! دیشب بهم گفتن شام بخور، تو نخوری مام نمیخوریم، مگه میشه؟! مگه ما برا شام عروسیامون نقشه نکشیده بودیم؟! هان؟! حتی دسرهاش رو هم مشخص کرده بودیم. مامانت صدام زد برم آخرین بار ببینمت ولی من فرار کردم، زار زدم هزار بار مُردم، کاش تو بیمارستان هم نمیدیدمت، شب قبل حادثه خیلی قشنگ بودی، خیلی قشنگ میخندیدی، حتی نت هم ادا نداد، یادته چقدر حرف زدیم؟! مثل همیشه تو بیشتر حرف زدی و من بیشتر گوش دادم، یادته چطور دستت مینداختم و قهقهه میزدی؟! مهدیه میدونی کی بیهوش شدم؟! واستاده بودم برات نماز میت بخونم، مهدیه برا توو، دوسال سرطان مثل کنه چسبید بهت ولی هیچ وقت به این فکر نکردیم که نباشی، یادته یه بار از این حرفای مزخرف زدی، زدم تو دهنت؟! یادته گفتم: خفه شو بیشعور؟! تقدیر تو موندن نبود، بیماری رو شکست دادی ولی آتیش افتاد به جونت، صورتت مثل قرص ماه بود، چشمات فقط غصه داشت، پرستار بالا سرت میگفت: پری اومده، پاشو تنبل دوستت اومده. مامانت میگفت: آخرین لحظه هوشیاریت منو صدا زدی، چی میخواستی بگی که حتی به مامان معصومه ات که محرم اسرارت بود نگفتی؟! امروز بابات بغلم کرده بود و میگفت: پری دورت بگردم تنها شدی؟! پری دختر من بی معرفت نیست بخدا فلک اونو از تو جدا کرد. بابات بهم گفت: اگه قراره نبود مهدیه باعث شه ولمون کنی همین الان بگو شماره ات رو از گوشی حذف کنم. قرار بود جمله: مهدیه بنت ... رو از زبان عاقد سر سفره عقدت بشنوم نه ... بهت گفتم: مامانت ده و نیم صبح زنگ زد به من؟! گفت: لباس خوشگلاتو بپوش بیا، گفتم: معصومه خاله مهدیه به هوش اومده؟! گفت: گوشی رو بده به بابات، دیدم بابام داره گریه میکنه.
۲۹ نظر موافقين ۷ مخالفين ۱ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۴

تو رو خدا مهدیه منو دعا کنید، دوستم رو دعا کنید. 

۲ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۴

میگه: قانون جذب رو خوندی؟!

من: آره

_ میشه از رویاهات بگی؟!

+ دوست ندارم همه جا جار بزنم ولی میتونم بهت بگم که خیلی قشنگن

_ مطمئنم شبیه رویاهات میشی، روزی رو میبینم که وسط رویاهات غلت میزنی

+ آره میرسم به رویاهام، یعنی امیدوارم برسم، یعنی سعی میکنم برسم

_ همین که رو هوا حرف نمیزنی و پشت حرفات امید و سعی کردنه، حقت رسیدنه

گفت: قبول داری تو الان یه دختر موفقی؟!

من: رویاهام موفق تره.!

من هنوز معنی موفقیت رو نمیفهمم، حتی معنی دلخوشانه هایی که بهم میدن و نمیدونم راسته یا دروغ که نه راسته یا الکی رو هم نمیفهمم.

۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۰۸:۳۵

تاریک بود، هوا گرگ و میش بود، شب بود، شایدم سحرگاه، یه ساختمون بزرگ بود اطرافش چندتا درخت، ساختمون شبیه مدرسه ابتدایی بود که توش درس خوندم، اونجا نبود فقط شبیه اش بود، یه حس کهنه داشت، حس دلتنگی. کمی هم ترسناک بود. یه صدای مردونه بود که انگار محکوم به شنیدنش بودم، محکوم به گوش به فرمان بودنش. صدا گفت: نترس برو، برو پشت دیوار آینده ات رو ببین، فقط کافیه نترسی. آروم آروم قدم زدم، یه دختر بچه دیدم، انگار که تو هوا معلقه، فکر کردم توهمه دست زدم بهش لمسش کردم، ترسیدم پریدم عقب، باز دست زدم بهش باز لمسش کردم، صدا گفت: نترس دخترته اسمش "پریسان" دوست داری؟! ولی من ترسیده بودم، شایدم ترس نبود هیجان بود یا شوک. قدم زدم، صدا گفت: یه دختر دیگه هم داری "نرگس". میخواستم برگردم جلو ساختمون، انگار که جلو ساختمون حاله و پشت و کناره هاش آینده. توی راه برگشت کنار دیوار یه مرد جوان دیدم، صدا اسمش رو نگفت، قیافه اش هم مشخص نبود، لبخندش رو میدیدم، من اونو میدیدم اون منو نمیدید، سویشرت تنش بود. برگشتم جلو ساختمون یعنی برگشتم به حال، فکر میکردم،فکر میکردم به اینکه: چطور ممکنه، فکر میکردم و همزمان اسم پریسان رو زمزمه میکردم، تا اینکه آروم چشمامو باز کردم، خیلی زود موقعیت رو شناختم، خیلی زود فهمیدم فقط یه خواب بوده، یه خواب عجیب و غریب که جزء به جزء یادمه، مثل یه فیلم..

۱۰ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۰۱:۱۰

من زندگی رو شوخی شوخی میگذرونم، بعضی ها متوجه شوخی هام میشن، بعضی ها هم حق دارن متوجه نشن، وقت هایی که صدام آروم و تو دماغی میشه یعنی طرف مقابل متوجه لحنم نشده و منم نمیخوام توضیح بدم و بیخیال از ادامه بحث میخوام حرفمو جمع کنم.

۱۶ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۴:۰۴

سر خیابون پیاده میشم، دوتا کوچه طی میکنم تا برسم خونه، محله ما پیرمرد پیرزن زیادی نداره، تابستون بچه های زیادی تو خیابون ولو بودن الان سرگرم مدرسه ان، یه چیز جالب اینکه همدیگه رو با اسم و فامیل صدا میزنن. عادت کردم به همه اشون سلام بدم، قبل اینکه سلام بدن سلام میدم. حتی امیرحسین تُپُلشون بهم گفته دوستم داره. یه بار حالم خوب نبود رفتم نیم ساعت مهد اداره استراحت کنم، باران و آیهان و مهیار سر اینکه کدوم بیشتر عاشقم هستن زدن به تیپ و تار هم. متوجه شدین چقدر دوست داشتنی ام یا بیشتر توضیح بدم؟!.. همون اندازه که ارتباط گرفتن با آدمای دوست نداشتنی سختمه، معاشرت با آدمای دوست داشتنی رو عاشقم. تشکر میکنم و در ماشین رو میبندم، آهنگ پلی میکنم و هندزفری رو زیر مقعنه مرتب میکنم، دم در خونه اشون میبنمش صدای آهنگ رو میبندم، بهم سلام میدیم، میگه: زمان از اینجا رد شدنت رو یاد گرفتم، هرروز تصمیم میگیرم دعوتت کنم بیای یکم گپ بزنیم ولی هربار خجالت میکشم، میگه: میشه بیای توی حیاط بشینیم؟! بله رو میگم و زنگ میزنم به مامان و میگم: دیر میام، داریم با لعیا حرف میزنیم. شهر و محله بقدری کوچک هست که همه همو بشناسن. بنظرم دورهمی دو نفره جالبی بود، از نحوه دعوت شدنم تا اندازه راحتی من. دوستام بهم میگن: تو رهاتر، شیطون تر، ساده تر و دیوونه تر از مایی. تله پاتی عاطفه و فاطمه سر من بود، فاطمه براش نوشت: بشرطی دعوتت میکنم که پری هم بیاد، عاطفه همزمان براش نوشت: بشرطی میام که پری هم بیاد. یکبار تجربه دورهمی دو نفره عصرونه با فاطی رو تو خونه اش داشتم، اینبار سه نفری عصر و شب رو با هم بودیم، سه نفری که یه زمانی فسقل بودیم، سه نفری که تو پیش دبستانی هم رو شناختیم، سه نفری که چند سال همکلاس بودیم، منو فاطی هم رفیق بودیم هم رقیب. حالا سه تا آدم بزرگ بودیم که میخواستیم دوستانه خوش بگذرونیم. من از همونام که بجای دنبال بهونه بودن برا غصه خوردن هر لحظه پی کشف بهونه ای برا شاد بودنم. 

# شادی های آروم ....

۱۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۲۵

دعوا میکنیم 

قهر میکنم میرم اتاقم

میخوابم

فردا میشه

ساعت یازده صبح زنگ میزنم بهش

میگم: خوبی مامان؟!

یادم نبود قهریم

.

(مادرانه)

+ فقط سرشلوغی هام زیاد بودن. هستم. میام. میخونم :)


۳۰ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۰
دختر قوی ایم، میتونم از حقم دفاع کنم، یاد گرفتم ثباتم رو به جامعه ام تحمیل کنم. ولی هیچ وقت دوست ندارم مرد باشم، سخت باشم و ظرافت دخترانگیم رو یادم بره، با حالت چشمام حرف میزنم، مچ دستام رو میذارم زیر چونه ام و سفت صورتمو با دستام بغل میکنم و دخترانه زُل میزنم به مامان که یازده تا زعفرانی که کاشته رو الان داره برداشت میکنه. صبح میرسونتم سرخیابون، زنگ میزنه مطمئن شه راحت رسیدم، یهو بی هوا دلش میخواد زنگ بزنه مطمئن شه خوبم، شوخی میکنه باهام، دعوا میکنم باهاش، عاشق آزادیه با اینکه ذات دیکتاتوری داره، دوست داره آزاد بارم بیاره، آزادانه فکر کنم و آزادانه رفتار کنم، به همه این آزادیا اهمیت میده ولی نهایتا معتقده هرچی خودش میگه درستتره، میگه درستتره ولی حق میده قبول نکنم، بابامو میگم. زمستون بوده، چهارشنبه بوده، برف بوده، پیکان خراب بوده، سرکار بوده، رمضان بوده، روزه بوده، زنش دردش گرفته بوده، درد زایمان، میاد ببرتش بیمارستان، تو اون هوا تو اون شهر یه تاکسی گیر میاره با یه مسافر، مجبور میشه به مسافره بگه: مگه قراره ناف بچه رو تو ببری که لج کردی نمیری صندلی جلو بشینی. اون بچه من بودم که سحرگاه فردا اون روز دنیا اومدم هنوزم که هنوزه بابا میگه: تو مردترین دختر زندگی منی، تازه قرار بود نافتم اون آقا کچله ببره. بیرحمه دقیقا اندازه دل رحم بودنش بی رحمه. میپرسه چته؟! چی بگم وقتی خودمم نمیدونم چمه. میتونم خوش باشم، میتونم بخندم یعنی خوشم، میخندم. به روش نمیارم سنم دو رقمیه رقم اوش هم یک نیست، پس بله قربان پای بازیِ اکتشافیش میشم. دکتر بازی میکنیم، میگه همیشه که نباید فشار رو از بازو دست گرفت، بیا اینبار از پا بگیر نظرت؟! ازش عکس میگیرم و و میخندم. میگه: دیدی لبخندت قشنگتره؟!
"مردای زندگیمون"


۱۲ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۱ ۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۳:۱۰

صدام آروم میشه، حتی نامفهوم 

دست خودم نیست، ناخودآگاهه 

میخوام به شوخی اذیت کنم

صدام آروم میشه، حتی نامفهوم 

نگاهمو از چشماش میدزدم 

صدام آروم و نامفهومه 

شاید بگه: چی؟!

نگاه میکنه

لبخند میزنه 

یعنی چشماش لبخند میزنه 

صحنه خیلی خوشگلیه 

واسه همیشه ثبت میشه 

واسه همیشه توی اعماق چشم و ذهنم ثبت میشه

.

حتی میتونم این صحنه رو تصور کنم

.

منم لبخند بدی ندارم.


۱۳ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۰

کاری به هفته پُرکار و شلوغی که گذشت ندارم 

کاری به بازرسی امروز ندارم 

کاری به معاون اداره کل تجهیزات استان که فکر میکردم یه مَرد ریشو و اخمو و شصت ساله است ولی یه جوون بیست و هشت سی ساله خنده رو بود ندارم 

کاری به اقتدار و آروم بودنش هم ندارم، حتی کاری به جدی بودناش هم ندارم 

کاری به صبحونه نخورده ندارم، کاری به کارای نکرده ندارم

کاری به دست خط بد شده ندارم 

فقط اومدم بگم، بارانیم رو تنم کردم، روسری رو سرم کردم و راه افتادم

رسیدم، رسیدم به جایی که باید 

روسری رو از روی موهام کَندم 

گوشی رو گرفتم دستم و برای آخرین بار از خودم عکس گرفتم 

نشستم رو صندلی، گفتم بزن 

الان منم و موهای پسرونه ام و آینه.

حتی کاری به پسخوراندی که قرار بفرستن هم ندارم.

۲۲ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۲