میگه: قانون جذب رو خوندی؟!
من: آره
_ میشه از رویاهات بگی؟!
+ دوست ندارم همه جا جار بزنم ولی میتونم بهت بگم که خیلی قشنگن
_ مطمئنم شبیه رویاهات میشی، روزی رو میبینم که وسط رویاهات غلت میزنی
+ آره میرسم به رویاهام، یعنی امیدوارم برسم، یعنی سعی میکنم برسم
_ همین که رو هوا حرف نمیزنی و پشت حرفات امید و سعی کردنه، حقت رسیدنه
گفت: قبول داری تو الان یه دختر موفقی؟!
من: رویاهام موفق تره.!
من هنوز معنی موفقیت رو نمیفهمم، حتی معنی دلخوشانه هایی که بهم میدن و نمیدونم راسته یا دروغ که نه راسته یا الکی رو هم نمیفهمم.
تاریک بود، هوا گرگ و میش بود، شب بود، شایدم سحرگاه، یه ساختمون بزرگ بود اطرافش چندتا درخت، ساختمون شبیه مدرسه ابتدایی بود که توش درس خوندم، اونجا نبود فقط شبیه اش بود، یه حس کهنه داشت، حس دلتنگی. کمی هم ترسناک بود. یه صدای مردونه بود که انگار محکوم به شنیدنش بودم، محکوم به گوش به فرمان بودنش. صدا گفت: نترس برو، برو پشت دیوار آینده ات رو ببین، فقط کافیه نترسی. آروم آروم قدم زدم، یه دختر بچه دیدم، انگار که تو هوا معلقه، فکر کردم توهمه دست زدم بهش لمسش کردم، ترسیدم پریدم عقب، باز دست زدم بهش باز لمسش کردم، صدا گفت: نترس دخترته اسمش "پریسان" دوست داری؟! ولی من ترسیده بودم، شایدم ترس نبود هیجان بود یا شوک. قدم زدم، صدا گفت: یه دختر دیگه هم داری "نرگس". میخواستم برگردم جلو ساختمون، انگار که جلو ساختمون حاله و پشت و کناره هاش آینده. توی راه برگشت کنار دیوار یه مرد جوان دیدم، صدا اسمش رو نگفت، قیافه اش هم مشخص نبود، لبخندش رو میدیدم، من اونو میدیدم اون منو نمیدید، سویشرت تنش بود. برگشتم جلو ساختمون یعنی برگشتم به حال، فکر میکردم،فکر میکردم به اینکه: چطور ممکنه، فکر میکردم و همزمان اسم پریسان رو زمزمه میکردم، تا اینکه آروم چشمامو باز کردم، خیلی زود موقعیت رو شناختم، خیلی زود فهمیدم فقط یه خواب بوده، یه خواب عجیب و غریب که جزء به جزء یادمه، مثل یه فیلم..
سر خیابون پیاده میشم، دوتا کوچه طی میکنم تا برسم خونه، محله ما پیرمرد پیرزن زیادی نداره، تابستون بچه های زیادی تو خیابون ولو بودن الان سرگرم مدرسه ان، یه چیز جالب اینکه همدیگه رو با اسم و فامیل صدا میزنن. عادت کردم به همه اشون سلام بدم، قبل اینکه سلام بدن سلام میدم. حتی امیرحسین تُپُلشون بهم گفته دوستم داره. یه بار حالم خوب نبود رفتم نیم ساعت مهد اداره استراحت کنم، باران و آیهان و مهیار سر اینکه کدوم بیشتر عاشقم هستن زدن به تیپ و تار هم. متوجه شدین چقدر دوست داشتنی ام یا بیشتر توضیح بدم؟!.. همون اندازه که ارتباط گرفتن با آدمای دوست نداشتنی سختمه، معاشرت با آدمای دوست داشتنی رو عاشقم. تشکر میکنم و در ماشین رو میبندم، آهنگ پلی میکنم و هندزفری رو زیر مقعنه مرتب میکنم، دم در خونه اشون میبنمش صدای آهنگ رو میبندم، بهم سلام میدیم، میگه: زمان از اینجا رد شدنت رو یاد گرفتم، هرروز تصمیم میگیرم دعوتت کنم بیای یکم گپ بزنیم ولی هربار خجالت میکشم، میگه: میشه بیای توی حیاط بشینیم؟! بله رو میگم و زنگ میزنم به مامان و میگم: دیر میام، داریم با لعیا حرف میزنیم. شهر و محله بقدری کوچک هست که همه همو بشناسن. بنظرم دورهمی دو نفره جالبی بود، از نحوه دعوت شدنم تا اندازه راحتی من. دوستام بهم میگن: تو رهاتر، شیطون تر، ساده تر و دیوونه تر از مایی. تله پاتی عاطفه و فاطمه سر من بود، فاطمه براش نوشت: بشرطی دعوتت میکنم که پری هم بیاد، عاطفه همزمان براش نوشت: بشرطی میام که پری هم بیاد. یکبار تجربه دورهمی دو نفره عصرونه با فاطی رو تو خونه اش داشتم، اینبار سه نفری عصر و شب رو با هم بودیم، سه نفری که یه زمانی فسقل بودیم، سه نفری که تو پیش دبستانی هم رو شناختیم، سه نفری که چند سال همکلاس بودیم، منو فاطی هم رفیق بودیم هم رقیب. حالا سه تا آدم بزرگ بودیم که میخواستیم دوستانه خوش بگذرونیم. من از همونام که بجای دنبال بهونه بودن برا غصه خوردن هر لحظه پی کشف بهونه ای برا شاد بودنم.
# شادی های آروم ....
صدام آروم میشه، حتی نامفهوم
دست خودم نیست، ناخودآگاهه
میخوام به شوخی اذیت کنم
صدام آروم میشه، حتی نامفهوم
نگاهمو از چشماش میدزدم
صدام آروم و نامفهومه
شاید بگه: چی؟!
نگاه میکنه
لبخند میزنه
یعنی چشماش لبخند میزنه
صحنه خیلی خوشگلیه
واسه همیشه ثبت میشه
واسه همیشه توی اعماق چشم و ذهنم ثبت میشه
.
حتی میتونم این صحنه رو تصور کنم
.
منم لبخند بدی ندارم.
کاری به هفته پُرکار و شلوغی که گذشت ندارم
کاری به بازرسی امروز ندارم
کاری به معاون اداره کل تجهیزات استان که فکر میکردم یه مَرد ریشو و اخمو و شصت ساله است ولی یه جوون بیست و هشت سی ساله خنده رو بود ندارم
کاری به اقتدار و آروم بودنش هم ندارم، حتی کاری به جدی بودناش هم ندارم
کاری به صبحونه نخورده ندارم، کاری به کارای نکرده ندارم
کاری به دست خط بد شده ندارم
فقط اومدم بگم، بارانیم رو تنم کردم، روسری رو سرم کردم و راه افتادم
رسیدم، رسیدم به جایی که باید
روسری رو از روی موهام کَندم
گوشی رو گرفتم دستم و برای آخرین بار از خودم عکس گرفتم
نشستم رو صندلی، گفتم بزن
الان منم و موهای پسرونه ام و آینه.
حتی کاری به پسخوراندی که قرار بفرستن هم ندارم.