ترم های اول دانشگاه بودم، به لباس های دانشگاهم میگفتم: لباس مدرسه.!
سر این همیشه مسخره میشدم.
میگفتن: هنوز هوای مدرسه تو سرشه.
ترم آخر هم بودم باز به لباس دانشگاه میگفتم: لباس مدرسه.!
باز هم مسخره میشدم.
میگفتن: این آدم نمیشه.
الان هم به لباس های اداره میگم: لباس مدرسه.!
اینبار میخندن ولی مسخره نمیکنن.
موضوع: پاییز دلتنگی
تاریخ: روزهای بیقراری
زمان: بوقت آرامش
مکان: کنج دل
سلام...
یادت هست نُقل حرفای روزهای آخرمان چگونه گذشتن اینروزهامون بود؟! درد تو احساسات دخترانه من بود و خشم من آزردگی غرور پُرجونت. چشمام رو میبندم، ذهنم رو خالی میکنم از هر صدایی، محو و تهی، آرومه آروم، حالا وقتشه پژواک صدای نفس هات بپیچه توی مغزاستخوانم، بشمرم تعدادشون رو مثل شمردن ستاره ها تو آسمون صاف و پُرستاره بهار، حس کنم گرمای نفست رو مثل گرمای دستات که لمسش توی سحرهای پاییزی خود آرامشه. یادت هست قرارمان بوقت تلاقی عقل و احساسمان در خواستنه؟! بخوای از ته دل، بخوام از ته دل. آه یادم نبود قرارهایمان را با فکر تو مهر زدم نه با حضورت، همان وقتهایی که لابه لای قرارهایمان چگونه سپری شدن آن لحظه های تو تنها کنجکاوی ام بود، همان لحظه هایی که بیشترش با بیخبری میگذشت. بیا ....
مرسی از حورا بخاطر دعوتش.
یهو دلم خواست بگم:
خیلی خوشحالم که وبلاگ مینویسم، یعنی خیلی خوشحالم که وبلاگ نویس موندم.
اصلا عجیب نیست آدم دلش برای دوستای وبلاگیش تنگ شه، حس خوبیه هرچند با همه خوبیش دلتنگیه باز.
خیلی دوست دارم یکی برام قصه زندگی ببافه.
از روز تولدم تا ....
شوهرش میگفت نودوهشت سالشه. لباس محلی گُل گُلی خوشگل و تروتمیز تنش بود. دست راستش پُر النگو و دستبند طلا بود. بوی عطرش خیلی حال خوب کن بود. دست چپش ساعت با مارک D&G بود. ناخنای دستش حنا داشت. ناخنش بلند و تمیز و یکدست بود. از روی روسری روی پیشونیش یه روسری دیگه بسته بود.
شوهر غُرغُروش دلیل جوون موندن زنش رو اینطوری توضیح داد: من هفتمین شوهرشم، شش تا رو فرستاده سینه قبرستون بچه هم نیاورده معلومه که جوون میمومنه.
داشتم سِرمش رو از دستش درمیاوردم آروم زیرگوشم گفت: منم دوست داشتم مادر باشم.
یه ساعته یه ژلوفین خوردم چپیدم تو اتاقم و یه درصد هم به این فکر نمیکنم که پس فردا بازید استانی دارم.
+ شکنجه دادن فقط شلاق زدن نیست که روح آدما شکننده تره. زخم نزنیم. زخم زبان نزنیم. همدیگه رو ناراحت نکنیم. دل نشکنیم. منت نذاریم. اذیت نکنیم.
هیچ وقت فلسفه لذتی که از دید زدن آدما و داستان ساختن براشون دارم رو نفهمیدم، براشون اسم انتخاب میکنم، براشون رفتار و اخلاق مشخص میکنم، یکی تُخس یکی شیرین زبان و یکی آروم. منتظر بودم تا غذامو بیارن، زُل زده بودم به دختر بچه ای که کنار باباش بالا پایین میپرید و با زبون درازی از همه چیز ایراد میگرفت، من اصلا اینجالو دوشت ندارم، ببین بابا اینجا هم آسغال ریخته. داستانم داشت جون میگرفت، سَلوا داشت بهونه مادرش رو میگرفت، زبون درازیش و اذیت کردنش بخاطر نبود مادر بود، باباش باید کم کم عصبی میشد و میگفت: سَلوا بفهم اون خودش ما رو نخواست، نه تو رو نه منو. ولی قرار نیست که داستان های من بشه روایت واقعی زندگی مردم کوچه و خیابان، پدر جوونش گفت: صبر کن مامانت دستش رو بشوره بیاد بعد هرجا خواستی میشینیم. بعد خوردن غذامون سلوا و مامان بابا و اون مرد سیاه سوخته همراهشون رو ندیدم، قرار بود پیاده بریم سمت باغ نادر، روز تاسوعا بود و باغ نادری تعطیل حتی با دونستن این موضوع مسیر هدفمون باغ نادری بود، چند متری جلوتر نرفته بودیم که یه بچه رو دیدم که سرگردان خیابون رو میدوید، حتی از پُشت تشخیص دادم سلواست، تنها بود تنها تنها، گفتم: بابا بابا این سلواست، بابا: سلوا کیه؟!. من: بعدا میگم این همون بچه ای که تو رستوران بود. مامان: خب که چی؟!. من: اه چرا اینقدر سوال میپرسید تنهاست، الانه که گم شه. بابا: پس بدو بگیرش. با سرعت دویدم رسیدم بهش، بچه بابات کو مامانت کو اینجا چیکار میکنی؟! هیچ جوابی نداد، گفتم دستتو بده من ببرمت پیش مامانت، باز هیچی نگفت فقط سفت دستم رو چسبید. یکم باهم دویدیم خسته شد، گرفتم بغلم مستقیم بردمش جلو رستوران، مامانش نشسته بود رو زمین و تو سرش میزد گریه میکرد، از دور داد زدم نگران نباشید دخترتونو پیدا کردم. نفس نفس میزدم، باباش رسید بچه رو بغل کرد مانتو منم گرفته بود و میگفت: بگو چطوری ازت تشکر کنم. اون یکی مرد سیاه سوخته رو به بچه گفت: توله سگ نمیگی میری گم میشی؟! اهل سنندج بودن.
هیچ وقت در قید و بند توضیح دادن و توجیه اعتقاداتم نبودم و همچین قصدی هم ندارم، ولی میدونم بد نیستم یعنی میدونم خوبم. چون خدا دوستم داره، چون صدامو میشنوه، چون نصف شب یهویی میشینیم با هم حرف میزنیم، همیشه برام وقت داره، حتی اگه من خودمو زده باشم به بیراهه. درسته چادرمو وقتی میرسم به باب الجواد از کیفم درمیارم تازه شروع کنم به سر کردن، درسته بلند بلند خندیدن از سرم نمیافته. با همین فراز و فرود با همین سراشیبی و سربالایی های رفتاری مواظب دلمم که خالص باشه، هواش پُر باشه از مهربانی. وقتی روی کاشی های حرم که گاه داغ و گاه یخ هستن قدم برمیداشتم با همین دل کوچولو و مهربونم به یاد همه اتون بودم.