بچه های دهه شصتی: معلم ها مکافتی داشتند تا فارسی حرف زدن رو به بچه ها یاد بدهند، بیشترشون در نوشتن انشا مشکل داشتند.
دهه هفتادی ها(من و هم سن هام): اینا متعادل بودن، قبل مدرسه هم فارسی رو خوب بلد بودن و هم ترکی رو.
دهه هشتادی و نودی: یکی از مشکلات معلم هاشون اینه که اکثر دانش آموزش ها زبان مادریشون رو بلد نیستن.
دیشب هم خسته بودم و کمی کسل، یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرم و جلو بخاری دراز کشیدم، تو عالم خواب و بیداری بودم ولی چشمانم بسته بود. بابام اومد کنارم نشست و با دستش موهامو نوازش کرد و آروم به مامانم گفت: نگرانم که چرا دخترمون هنوز حس میکنه یه دختر بچه 14 ساله است. هزار جور دلیل میاوردن از اختلاف سنی ام با برادرا و خواهرم و ته تغاری بودن تا لوس بار اومدن و ...
نگران بود که این کودک درون نذاره من جوونی کنم، رو تصمیمات مهم زندگیم تاثیر بذاره.
تقریبا سه روز پیش بود، کسی که انتظارش رو نداشتم با من تماس گرفت کمی حرف زدیم نمیدونم چی شد حرفاش بوی ماورای طبیعه و توهم گرفت، حوصله بحث کردن نداشتم قشنگ متوجه شد کمی علمی گونه موضوع دلخواهش رو پیش برد تا اینکه گفتم: میخوام بخوابم در جوابم گفت: یک خوابی میبینی که جواب چند وقت آشفتگیته، یک مثال گفت اینکه فلان روز توی راه پله فلان جا تو دلم بهش گفتم "بیشعور"، راست میگفت ولی با توجیه مسخره ای که اون زمان گفت معلوم بود همچین حرفی از ذهنم عبور میکنه، البته گفت حق با من بوده و من در همان حال این جمله را نثارش کردم: پس مستحق شنیدن این عبارت بودی و همچنان اصرار داشت که واکنش الانم را هم میدانسته، در نظرم جالب نبود چون هر کسی که کمی من رو میشناسه میدونه اندازه ای رک هستم که راحت حرفم رو بگم، بگذریم شب خوابیدم و چون روز قبلش خسته شده بودم تقریبا تا لنگ ظهر خواب بودم، همون حول و هوش صبح خواب شیرینی دیدم طوری که دلم نمیخواست بیدار شم، در خواب بخاطر بودن کنار شخصی لذت میبردم میدانستم چه کسی هست و با اسم صدایش میزدم ولی چهره ای که در خواب داشت با چهره واقعیش متفاوت بود، اما حضورش قدری برایم شیرین بود که به قیافه اش توجه نمیکردم. عصر مجدد شخصی که گفته بود خواب میبینم زنگ زد و پیگیر شد، من چای میخوردم و با برادرزاده ام بازی میکردم، با خنده گفت: مواظب باش بچه نزنه چای ات بریزه :| واقعا کمی کلافه شدم، بهانه ای آوردم و خداحافظی کردم قبلش گفت: فردا یه ملاقات خواهی داشت درضمن جواب پیام دوستت هم بده. بدون خداحافظی قطع کردم، امروز صبح یک ملاقات بدون قرار قبلی پیش اومد و امیدوارم نتیجه ای هم داشته باشه و اما پیشگویی که قابلیتی اندازه هشت پای جام جهانی دارد، خبر از چهار سال بعد داد و اینکه قراره با پراید به همراه یک بچه تصادف کنم :|
فقط این برایم ناراحت کننده است که چهار سال بعد ماشین ام "پراید" هست، یعنی من اندازه 206 هم وضعیت مالیم قرار نیست بالا بره :|
:)))
یک پست طولانی نوشتم و در نهایت موقع ذخیره و انتشار کامل پرید. 😢😢
امروز در یک کانال تلگرام خواندم:
انسان فقط با دو ترس از مادر متولد میشود: 1- ترس از ارتفاع 2- ترس از صدای بلند.
باقی ترس ها توسط افراد، محیط و فرهنگ به فرد منتقل میشود.
با این حساب من نتونستم با ترس های مادرزادیم مقابله کنم و همچنان همراهم هستن، در مقابل زیاد تحت تاثیر افراد و محیط دچار ترس نشدم.
با مرور کردن خودم حس میکنم آدم مقاومی هستم ولی در مقابل، ریشه کن کردن اونچه که به درونم رخنه کرده هم کار سختیه برام، آدمایی مثل من باید محتاط باشن....
+ البته باید بگم در مقابله با بعضی عادت ها ارده هم تحت تاثیر قرار میگره درواقع اون خصلت خاص در برابر اراده ایزوله میشه و این مصداق ناامیدی نیست، شاید کمی سخت شدن راه مبارزه است.
با هم حرف میزدن:
_ سوال پرسید
+ جواب داد: آره عزیزم
_ مرسی
+ اسمشو صدا زد
_ بله؟؟
+ جواب "عزیزم" شده "مرسی" و "بله" جایگزین "جانم" :|||
_ خب؟؟
+ هیچی
هر دو به یک اندازه غم تو چشماشون بود، میشد بجای خاتمه دادن با "هیچی" با یه جمله دیگر ادامه داد تا مبهم پایان نیابه :)
یا حتی میشد "مرسی" رو نگفت زودتر خاموش شد.
حتی میشد "خب" رو نگفت.
همکلاسی های دوران دبیرستانم گروهی در تلگرام تشکیل دادن، تابستان پارسال پیشنهاد عضویت دادن به من ولی باتوجه به حس مبهمی که داشتم رغبت خاصی نشان ندادم، تا اینکه چند وقت پیش مواجه شدم با این جمله "مهوش شما را به گروه اضافه کرد."
نمیدونم این چند ساله چه اتفاقی افتاده ولی هر چی که هست باعث میشه نتونم با همون آدمایی که یه زمانی کنار هم آتیش میسوزاندیم، شریک لحظه های خوب و بد هم بودیم و خاطرات زیادی رو با همراهی هم ساختیم ارتباط برقرار کنم. حس میکنم خیلی با هم متفاوت هستیم، از لحن حرف زدن تا موضوع هایی که دغدغه فکریمونه متفاوته. دیدن این تفاوت ها و راحت نبودنم در جمع با توجه به این که اکثریت خیلی راحت و راضی هستن و نوع حرف زدنشون باب میل همدیگر است یک معنی را در ذهنم بولد میکند "تغییر" آن هم تغییر کردن من. چون من همان دختر پایه ای هستم که دوران دبیرستان حضورم در نگاه همکلاسی هام پررنگ بود.
+ عمیق تر که فکر میکنم نتیجه دیگری هم در کوچه پس کوچه های مغزم نمایان میشود و میگوید: همان موقع هم این تفاوت ها بوده ولی چون نقطه اشتراک زیادی هم بینتون بوده و در سنی بودی که نقطه اشتراکاتتون بیشتر به چشم می آمده، در کنار هم احساس راحتی میکردین و تو به همان اندازه قانع بودی و تلاشی برای وفق دادن خودت با فرهنگ بقیه نکردی ولی الان که از اون فضا جدا شدین بالطبع تفاوت ها واضح تر دیده میشوند...