"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

مردی مغرور و مهربان کسی که هر نفس اش بیمه زندگی من است. میدانید مردترین مردِ زندگی دخترها "پدر" است، حتی شاید یکی مثل من بیشتر از مادر دوستش داشته باشد. این مرد هم مانند همه آدم های کره زمین غصه میخورد، شاد میشود، حتی ناراحت میکند، فقط این موجود چون اسم "مرد" را به همراه دارد، با توجه به قانون نانوشته ای حق بیان ندارد، باید صلابتش حفظ شود، ناآرامی اش شاید جز دلش شب ها کنار هم بالینش فاش شود، این انسان باید به چشمِ من معجزه گر باشد. مرد مغرور و یک دنده ای که شاید هر یک دهه یک بار ناراحت ام کند ولی پایان این ناراحتیِ انگشت شمار خیلی زود اتفاق میافتد به طوری که در مقابل دخترش لطیف ترین مرد دنیا میشود، دستانش لای موهایم حرکت میکند و لبانش روی چشمم قفل میشود و وقتی از لبخندم اطمینان یافت دختری با قد 172 سانتی متر را روی پایش میناشند و میگوید: دختر بابا قهر نمیکنه، دختر بابا میبخشه.

ما بچه ها زود فراموش میکنیم و کم توجه میکنیم با هر قد کشیدن ما به چین های روی دست و پیشانی پدر افزوده میشود، توقع داشتن همیشه, حق بچه ها نسیت، او هم حق دارد توقع داشته باشد البته اونچه او میخواهد توقع نیست حق اش هست، حق اش محبت است، دل گرمی است به وقتش امنیت است امنیت روح و روان و شاید جسم.

برای تمام باباهای دنیا آرزوی سلامتی دارم و برای باباهایی که رفتن رحمت و مغفرت از خدا میخوام .....

داشتم به زن هایی فکر میکردم که هم مادرانه و هم پدرانه خودشان را وقف بچه هایشان کردند, دست این قدیس ها در کنار بوسیدن بوییدن هم مطلبه چون بوی خود بهشت لای همین دست هاست.

*پارسال یکی از شعرهای بابا رو دادم با خط نستعلیق شکسته خوش نویسی کردن و یک سال هست روی دیوار پذیرایی جا خشک کرده و لبخند پدرم را در هر نگاهی که به تابلو میاندازد میفهمم ولی امسال هنوز هیچ چیز آماده نکردم ....


"میلادت مبارک شیر خدا"




۱۲ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۴
تیپ جدی ولی رفتاری شوخ
سخنور و با اعتماد به نفس ولی صدایی بغض آلود
چهره مهربون ولی زودجوش
از دور آروم ولی از نزدیک شیطون

پ.ن: مسابقه عکاسی وبلاگی.(اینجا)
۱۳ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۲

جدیدا وقتای بیکاریم فیلم های آموزش کار با تجهیزات پزشکی یا نحوه عملکرد دستگاه ها رو میبینم ...

حس میکنم داروسازی و تجهیزات پزشکی لذت بخش تر از خود پزشکی هست, فکر کنید یکی بخواد دو ساعت در مورد تصویر برداری مثلا استخوان مطالعه کند اینقد سوال های مختلف تو ذهن ایجاد میشه که آدم برا خوندنِ بشتر و کشف اونچه که نمیدونه حریص تر میشه. من خودم بیشتر به تجهیزات "اولتراسوند(فراصوت)" و دستگاه هایی که با "اشعه x" سروکار دارن علاقه مندام در کل مباحث تصویربرداری برام جذابتره. تو دانشگاه نهایت چیزی که به ما یاد میدادند این بود که: "1"با کدام قسمت های دستگاه کار کنیم, کدام دکمه کدام عمل رو انجام میده, چطوری از خرابی دستگاه جلوگیری کنیم, یا اونچه که بیشتر روش تاکید میشد برق رسانی و فرکانس و مقادیر و این چیزا بود. ولی واقعیت اینه که جذابیت دستگاه به درونشه به اینکه بدونی مثلا چطوری با اعمال امواج فراصوت تصویر تشکیل میشه و همیشه پی گیری این جزئیات یکی از مشکلات من با استادام و بخصوص سرپرست کارآموزام بود.

اگر دوست داشتید ببینید حتی اگه هیچی متوجه نشید, فقط یک دقیقه و چهل ثانیه. "اینجا"

"1" البته همه تجهیزات نه, تجهیزات پر مصرف و آشنا. یه تعدادی هم در حد شنیدن اسم دستگاه و دانستن اینکه در کدام بخش بیمارستان مورد استفاده است همین. یه تعدادی از دستگاه ها رو هم اصلا نخوندیم :)

۸ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۵
یکی دیگر از علایق من شنیدن صحبت های جناب الهی قمشه ای عزیز هست, میگن: کسی را دوست بدار که دوستت دارد حتی اگر غلام درگاهت باشد و دست بکش از دوست داشتن کسی که دوستت ندارد ..
قسمت دوم رو با تمام وجود قبول میکنم, شاید سخت باشه ولی باید دست کشید ولی قسمت اول رو نمیتونم درک کنم. میدونید یه وقتایی هست دوست داشته شدن از جانب شخصی بنظر مساوی با توهین به شخصیت است, دلیل داشتن این حس غرور نیست مطئنم, ولی هر چی که هست درسته این رو هم مطمئنم.

"داشتم به این پست چند ماه پیش ام فکر میکردم, واقعا عجب سوال مزخرفی پرسیدم و انتظار داشتم جماعت جواب بدن, چون من خودم ترجیح میدم اگه حسِ یه طرفه ای داشتم در دل ام خفه اش کنم و هیچ وقت به زور خودم رو به کسی تحمیل نکنم و با کسی که علاقه ای بهش ندارم یه ثانیه هم نمیتونم سر کنم." 

پ.ن:زحمت انتخاب عنوان رو "غزاله زند" عزیز کشید :)
۱۴ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۵

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند "1"

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

"مولانا"



گروه شمس رو دوست دارم, ببینید خوبه :) 

شوریده وسرمست - گروه شمس


"1" من این مصرع رو با تحلیل و تفسیر خودم معنی میکنم :)
۶ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۴

یادمه خیلی بچه بودم یه اتفاق بدی افتاد، فرمانی که مغزم صادر کرد به اینصورت بود: دویدم سمت اتاق، در رو بستم و برای محکم کاری چند تا بالش گذاشتم پشت در، رفتم زیر پتو و دستام رو گذاشتم روی گوش هام و چشمم رو محکم بستم، قلبم به طرز غیرنرمالی تندتند میزد، وقتی چشممو باز کردم که داداشم بغلم کرده بود و موهامو نوازش میکرد، میگفت: نترس هیچی نیست هیچی....

بعضی وقتا همون حس رو دارم، فقط با یه ترس اضافه تر، اینکه داداشم گول قد و سن و حجم و ابعادم رو بخوره و من بمونم و یه عالمه ترس و فرار ....

میدونید بنظرم انسان ها هم یه آستانه ای دارن، با بعضی چیزا نمیشه مقابله کرد ....

+ اتفاقا سیزده بدر خوش گذشت تو این هوای بارونی ...

۷ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۵
تو همایشِ چند ماه پیشِ دانشگاه من رو شناخته، بعد از همایش برای حفظ اعضا اجرایی گروهی در تلگرام تشکیل دادیم، اسمش رو اونجا میدیدم، از من بزرگتره الان گفت متولد 64، ارشدش رو دانشگاه ما تمام کرده، و اونروز مقاله ارائه داده بوده، اطلاعتم درمودش در حد برداشت از لا به لای چت هاش در گروه هست، یک چیز که برام جالب است گرم صحبت کردنش با منه، حتی صمیمی تر از کسایی که قبل از همایش باهم آشنا بودن، حتی بی هوا احوالم رو میپرسه و قربونت برمی نثارم میکنه، دیشب کمی در پی وی حرف زدیم و در اواخر عید به من عیدی داد چیزی که انتظارش رو نداشتم و در پایان پیشنهاد دوستی تا همیشه بهم داد. فقط هر چقدر فکر میکردم چهره اش یادم نمیومد و بهش گفتم: چهره ات یادم نیست, تو عکسا هستی؟؟ گفت نه ولی یک عکس از خودش فرستاد و البته یادم هم نیمود کدوم بوده :)

قراره کنسرتش دعوت ام کنه و حتما میرم, دوست داشتم بزارم اینجا شما هم بشنوید ولی خب چون همراه نواختن ترانه ای هم خوانده بود و نمیشد تک خوانی یک "خانم" رو عمومی کنم ...



۱۳ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۶
این چند روز به شکل ساده اما عجیب برایم گذشت ...
نه کرمانشاه و همدان رفتم و نه شمال و نه عروسی, احساس میکنم این عید باید استراحت کنم و بیشتر فکر کنم. در زمان تنهایی و بیکاری شدیدا بدیهی میشوم, طوری که دلم یک نفر میخواهد که بشیند و با من حرف بزند و حتی حرف بکشد از من...
دیروز عصر مامان و بابا آمدن خانه و مامان متعجب گونه گفت: حاجی امروز لیله الرغایب بوده من الان متوجه شدم, پاشو بریم سرِ قبر پدر مادرامون. با گوشی بازی میکردم که بابا گفت: دخترم پاشو, حس رفتن نداشتم ولی بابا گفت: هرسال دم عید و هروقت که دلم یاد مامان میافته تو قرآن میخونی پاشو بریم براشون قرآن بخون (همه قرآن خوندن بابا رو دوست دارن, بابا قرآن خودندن من). تا چایی بخورن منم مانتو و چادرمو سرم کردم میخواستم از در خارج شم, آفتاب خورد صورتم و مامان گفت: کاش بابابزرگت بود و این چشما رو میدید. هر وقت میرفتم سرخاک مامان بزرگ بابابزرگ یا فامیل گریه نمیکردم و باهاشون شوخی میکردم. (مثلا به بابابزرگ پدری ام میگفتم: ها چرا زود رفتی, من باهات کار داشتم, میخواستم سوارکاری یادم بدی, میخواستم منم ببری شکار, میخواستم نوچه بابابزرگم باشم, نکنه ازم ترسیدی؟؟ نکنه فکر کردی نوه ات رو دست خودته؟؟). (یا به مامان بزرگ مادری ام میگم: ای جان بخواب کاریت ندارم, اصلا دلم نمیاد کاریت داشته باشم از بس مظلوم و توپل و خوشگل بود). (یا به مامان بزرگ پدری میگم: پری بزرگه چه خبرا؟؟ چرا از اون سیاست و خونسردی و اعتماد به نفس ات به عروس ات یاد ندادی؟؟). ولی اینبار فضای متفاوتی بود, سکوت بود فاتحه خواندیم, شروع کردم به قرآن خوندن وسطش بغض گلمو گرفت و حسابی گریه کردم, جدیدا زود گریه میکنم ...
دیشب برعکسِ هر سال آرزوهام را نه رمزی نوشتم و نه تو دلم گفتم, واضح روی کاغذ نوشتم و یک دور برای خدا خواندم و پاره کرده تا به امید خدا اگه خواست برام مقدر کنه. 
نمیدونم چندمین خواسته ام بود گفته بودم: خدایا تکلیف ام رو مشخص کن یا اینوری بشه یا اونوری, که همین امروز متوجه شدم اونوری شد :)) 
زنداداشم میگه: تو وقتی کارت زیاد و سرت شلوغ باشه; آرامش ات بیشتره, رفتارت منطقی تر و عقلانی تره تا احساسی, بازده کارات و مشغله های روزانه ات بهتره :)
خودم هم از اینجور روزانه نویسی ام راضی نیستم ولی مینویسم .........
۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۳

همین الان "حمید عسگری" در خندوانه گفت ....

نظر خوبی بود.


پ.ن: و حتی به شکل بدی حال آدمو خوب میکنه. (از فرمایشات بنده)

:: کامنتا فردا تایید میشه، ببخشید ...

۱۰ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۶
وقتی معدل کارشناسیم رو دیدم اولین واکنش ام خنده بود, عددی دارای چهار رقم که دقیقا رمز کارت بانکیم هست :)

تا حالا به این فکر کردین که بود و نبودتون برا کسی فرق داره یا نه؟؟ مثلا افرادی بجز خانواده. حتی فکر میکنم اگه یه مدت طولانی نباشیم برا خانواده هم عادی میشه فقط اینکه حتما فراموش نمیکنن... اصلا بودن چه کسایی براتون مهمه؟؟
الان من در جایی به اسم بیان "بلاگر" محسوب میشم و شاید هیچ تاثیر مثبتی هم در زندگی, طرز تفکر, رفتار هیچکس نداشته باشم, حالا فرض بگیریم یک سال از من خبری نشد, نه پستی, نه کامنتی هیچی. بنظرتون تو ذهن کسی خواهم ماند؟؟ یا بعد از مدتی انگار در تاریخ بیان بلاگری به اسم من وجود نداشته؟؟ اگر نبودنم برا حتی یک نفر "بولد" بود, دلیلش چی میتونه باشه؟؟
(صرفا منظورم خودم نیستم, به عنوان مثال گفتم "من")

پ.ن: رسوایی2 ارزش دیدن نداشت ..
۲۶ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۰