داستان گذشتگان (ادامه)
تفنگش جزء به تفریح و شلیک به سیبل دستسازش در نمیشد، گهگداری هم سیبی در هوا پرتاب میکرد و با دونیم شدن سیب بخاطر اثابت گلوله تفنگش نفس حبس شدهاش رو بیرون میفرستاد و تمام ناگفتههای دلش با همان صدا و دود فرومیریخت و آرامَش میکرد. یقه کتش را مرتب میکند، پیپ را آتش زده و گوشه لبش جابجا میکند و با همان لحن آرام و سلیسش میگوید: نامه برادرت را بخوان. پسر بزرگتر سرباز است در آن بلبشو که همه ترس از سواد دارند پسر بزرگ مکتب دیده است، مینویسد، میخواند پسر عشایرزادهای که از اولینهای سواددار منطقه و تنها باسواد طایفه است. نامه خبر از "بخشنامه اصلاحات ارضی" میدهد، خان و رعیت کم کم رنگ میبازد، هرکس صاحب زمینی میشود که رویش کار میکند. بفکر فرو میرود، زمینها را خود به تنهایی کشت و زرع کند؟! پسر بزرگتر چه؟! فردا روز که چشم از جهان فروبست به استناد شناسنامه او پدر پسربزرگتر نیست او ناپدری است که عشقش عمیقتر از یک پدر است. او همان پدری است که برای ملاقات پسر بزرگ سربازش کیلومترها از کنار ارس تا تپههای تمرچین و اُشنویه طی میکند پسر بزرگی که اسناد رسمی کشوری و حتی تک تک سلولهای خونیاش گواه میدهد که فقط و فقط فرزند زنش است. درنهایت قسمت اعظم زمینهای خود را دست رعیت به امانت گذاشته و حافظ مال پسربزرگ میشود تا مبادا گزندی پشتوانه زندگی پسر بزرگتر را تهدید کند. مردی که توانست سربلند از امتحان تحمیل شده روزگار بیرون بیاید، او لبخند روی لبهای همسرش کاشت، برای خواهر و برادر همسرش برادری بزرگتر و تکیهگاه امن شد. پسر بزرگتر و فرزندان کوچکتر جزء عشق از او ندیدند. مردانگی همین هست کمی همت و جسارت میطلبد. او بیهدف وارد آیندهای مبهم شد ولی هدفمند آیندهای روشن ساخت. او بیعشق وارد زندگی شد ولی عاشقانه زیست. او جبر را تجربه کرد ولی اختیار را برای آیندگانش زیبا ترسیم کرد.
همسرش را "پریم" صدا میکرد با "م" زیبای مالکیت پریای که مال او بوده. چقدر زیباست که میتوانم خود را وارث اسم زیبای دلداده پدربزرگ و قامت بلند و چشمهای رنگی خودش بنامم.
"قسمت اول"
چقدر جای این دست انسانیتا توی دنیای الانمون کمیاب شده البته اگه نگیم، نایاب شده...