"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

داستانِ گذشتگان

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

وقتی پسران سلطان محمدعلی خطاب میشوند یعنی جابجا شدن مرزهای اصالت و غیرت. برادر بزرگتر به فرمان پدر اسبش را زین کرده و دهات به دهات، ایل به ایل و شهر به شهر به دنبال همسر ایده آلش میگردد و در نهایت به عاشقانه ترین حالت ممکن دختری ظریف جثه که پوستی به سپیدی برف داشته و لبخندی آرام و سربه زیر، لب چشمه حین پُر کردن کوزه سفالیش آرامش دل بیقرارش میشود. قصه ما روایت برادر کوچکتر است، برادر چابکتر، زرنگتر و حرف گوش کن تر، برادری که در جوانی اش پدر در کنارش نیست که فرمان زین اسب برای یافتن همسر را بدهد، پس او دلخوش به وعده های برادر بزرگتر است. از خان و خوانین هستند، دخترهای طوایف اطراف منتظر لب تر کردنش هستند، پسری بلند قامت و چشم رنگی و نجیب. 

خبری به برادر بزرگتر میرسد، دختر داییشان که تازه شوهرش را از دست داده و مسئولیت دو فرزند خود و یک خواهر و یک برادرش را به دوش دارد را میخواهند بدزدند و به زور همسر رعیت یکی از خان های رقیب کنند. نه غیرتشان میتواند این ظلم را قبول کند و نه میتوانند اجازه دهند به همین راحتی موقعیتشان در منطقه خراب شود. در خانه دختردایی کمین میکنند و دزدها را گیر آورده و فلک و زندانی میکنند، صبح که دمید و روشنای هوا مشخص شد برادر بزرگتر به دادگاه خان بزرگ برده میشود و به خاطر دخالت در کار خان همجوار حکمش تبعید به سیبری میشود و عزل مقام. چاره ای میاندیشد، بهترین راه این است که دخترداییش را همسر دوم خود معرفی کند ولی در همان زمان برادرهای همسرش تهدید به مرگ را به گوشش میرسانند، وقتی برای بار آخر در محکمه قرار میگیرد با چهره ای حق به جانب میگوید: این خانم همسر عقدی یک ساله برادر من است و اینگونه برادر کوچکتر وارد آینده ای به دور از تصوراتش میشود.

برادر بزرگتر پدر مادرم و برادر کوچکتر پدر پدرم هست و دخترداییشان "پری" مادربزرگم.

موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۹۹/۰۴/۲۵

نظرات  (۱۴)

۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۰ مریــــ ـــــم

چقدر هیجان انگیز.

یک فیلم نامه معرکه ازش در میاد.

پاسخ:
:))
شایدم یه روزی فیلمش رو ساختیم.!
۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۷:۳۴ محمود بنائی

چه داستان عجیبی داشتند! قدیم ها چه غیرت هایی بود و چه ماجراهایی پیش میومد. 

پاسخ:
همه چیز انگار به همدیگه گره خورده بود. روزگار عجیبی بوده. :)

جبر از آغاز جهان مسأله ی تلخی بود 

اختیار آمد مجبور به مجبور شدم

پاسخ:
برام جالبه شما با شعر جواب پست ها رو میدین جناب چهار نقطه. :)
۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۱:۴۱ مترسک ‌‌‌‌‌

از نگاه ما اون نسل یه مشت متعصبِ تک‌بعدی بودن، نگاه نسل بعدی به ما رو هم خدا بخیر بیاره!

آدم حسابیا هم تو همهٔ نسلا، دمشون گرمه ❤️

پاسخ:
توجه کنی تقابل مدرنیته و سنت بود مترسک. :)
واقعا خدا بخیر کنه.!
دم و بازدمشون گرم.❤

عجب ماجرای خفنی بود پری.

پاسخ:
همیشه به پدربزرگ پدریم افتخار کردم که همراه خانمش بوده و خواهر و برادر و پسرش رو سروسامان دادن باهم.
عاشق خاطرات عمو بزرگم(پسر مادربزرگ از همسر اولش) که از پدربزرگ تعریف میکنه هستم.
۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۰ آراگُل ‌‌

خیلی خوب نوشتی، واقعا داستان جذابی بود.

پاسخ:
ممنون :)
چقدر خووب پس.!

پری ادامه‌اش رو هم مینویسی یا فقط همین بود؟ 

پاسخ:
فعلا که با خوندنش گریه پدر دراومد.
نمیدونم، بستگی داره چقدر ارتباط بگیرم با قصه زندگی پدربزرگ. این قسمت همیشه برام مهم بود. :)

چقدر جالبه همچین قصه ای مربوط به نزدیکان آدم باشه :)

 

حالا پدربزرگتون راضی بودن؟ 

پاسخ:
بله قصه خیلی هیجان انگیزیه. :)
من که پدربزرگم رو ندیدم، متولد اواخر 72ام و پدربزرگ 65 فوت شده. به زندگیش پایبند بوده همیشه ولی اطمینان ندارم عشق بعد از ازدواج تو زندگیشون به وجود اومده یا نه.!
۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۵۲ مترسک ‌‌‌‌‌

چون دقت کردم اینو گفتم

پاسخ:
البته که تنها مترسک مزرعه بیان همیشه دقیق هست. :)
مرسی.
۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۹:۰۹ آقاگل ‌‌

روح بزرگ آدم‌هایی از این دست رو باید گرفت و بوسید. چه روایت عجیبی بود. چه روایت عجیبی بود. الله الله.

پاسخ:
چقدر چسبید کامنتت :-)
حس میکنم کمی ادای دین کردم نسبت به پدربزرگم.

کلی نوشتم ولی کامنتم پرید :|

 

دوباره میام با حوصله مینویسم :|

 

سلام

ولی اولش رو بگم که این داستان که بر اساس داستان واقعی نوشته شده بود خیلی قشنگ بود انصافا !!

پدر عزیزت  باهاش گریه کردند ولی برای ما جالب و هیجان انگیز بود :)

 

کامنت اول

امیدوارم کامنت دوم رو  بیام بگم :)

 

 

در ضمن من نظرم با نظر مریم و فرشته یکی است :)

 

پاسخ:
منتظر کامنتت هستم. :)

سلام..
ممنون، خیلی خوبه دوست داشتی.!
اصلش هم همینه شما یه قصه رو میشنوید و پدر دلش برای شخصیت های قصه تنگ میشه. :)

خیلی هم خوب :)
۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

موهام سیخ شد!

چه داستان‌های جذابی از دل این روایت‌ها میتونی دربیاری:-) یه فیلم‌نامه هم میتونه بشه حتی.

پاسخ:
عزیزم :)
چه باحال، با پیامها یه عالمه انگیزه تزریق کردین به من.!

سلام

پس تو حدودا شبیه مادربزرگ عزیزتی :)

هم از لحاظ چهره هم اسمتون و هم احتمالا بعضی از اخلاق ها :)

 

 

خواستم بگم به آقای بنایی که هنوز هم تو ایران از اینجور مردهای با غیرت وجود داره اما شبیه این داستان کمتره.

 

 

 

پاسخ:
سلام :)
اسمم که اسم مادربزرگمه ولی چهره ام کپی مادرمه، اخلاق رو آره میگن به مادربزرگ پدری کشیدم. مادربزرگ مادریم زن آروم و خجالتی بوده. :)

@آقای بنایی واران باشماست :)

مگه سفیدیت به مادربزرگ نرفته ؟!

رفته دیگه حالا ساختار صورتت آره به مادرت کشیده و حتی به پدرت.

ولی سفیدی صورتی که تو پست گفتی به مادربزرگ رفته :)

 

به مادر بزرگ پدری رو نمیدونم ولی به مادر پدری رو آره :)

پاسخ:
اون مادربزرگ مادری بودا :)) از ایشونم رسیده به مادر و از مادر به من. :)
تو عکسی که از مادربزرگ پدری دیدم چهره گندم گون داشته.!

همه هم فامیل بودن قروقاطی شدن😂😂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">