داستانِ گذشتگان
وقتی پسران سلطان محمدعلی خطاب میشوند یعنی جابجا شدن مرزهای اصالت و غیرت. برادر بزرگتر به فرمان پدر اسبش را زین کرده و دهات به دهات، ایل به ایل و شهر به شهر به دنبال همسر ایده آلش میگردد و در نهایت به عاشقانه ترین حالت ممکن دختری ظریف جثه که پوستی به سپیدی برف داشته و لبخندی آرام و سربه زیر، لب چشمه حین پُر کردن کوزه سفالیش آرامش دل بیقرارش میشود. قصه ما روایت برادر کوچکتر است، برادر چابکتر، زرنگتر و حرف گوش کن تر، برادری که در جوانی اش پدر در کنارش نیست که فرمان زین اسب برای یافتن همسر را بدهد، پس او دلخوش به وعده های برادر بزرگتر است. از خان و خوانین هستند، دخترهای طوایف اطراف منتظر لب تر کردنش هستند، پسری بلند قامت و چشم رنگی و نجیب.
خبری به برادر بزرگتر میرسد، دختر داییشان که تازه شوهرش را از دست داده و مسئولیت دو فرزند خود و یک خواهر و یک برادرش را به دوش دارد را میخواهند بدزدند و به زور همسر رعیت یکی از خان های رقیب کنند. نه غیرتشان میتواند این ظلم را قبول کند و نه میتوانند اجازه دهند به همین راحتی موقعیتشان در منطقه خراب شود. در خانه دختردایی کمین میکنند و دزدها را گیر آورده و فلک و زندانی میکنند، صبح که دمید و روشنای هوا مشخص شد برادر بزرگتر به دادگاه خان بزرگ برده میشود و به خاطر دخالت در کار خان همجوار حکمش تبعید به سیبری میشود و عزل مقام. چاره ای میاندیشد، بهترین راه این است که دخترداییش را همسر دوم خود معرفی کند ولی در همان زمان برادرهای همسرش تهدید به مرگ را به گوشش میرسانند، وقتی برای بار آخر در محکمه قرار میگیرد با چهره ای حق به جانب میگوید: این خانم همسر عقدی یک ساله برادر من است و اینگونه برادر کوچکتر وارد آینده ای به دور از تصوراتش میشود.
برادر بزرگتر پدر مادرم و برادر کوچکتر پدر پدرم هست و دخترداییشان "پری" مادربزرگم.
چقدر هیجان انگیز.
یک فیلم نامه معرکه ازش در میاد.