"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

خوشحالم وقتی محبت و رفتار خوب مردی نسبت ب خودم رو برای پدرم تعریف میکنم. توصیفش از مرد میان حرفام , یک "انسان متشخص" است . خوشحالم وقتی سر میزی با مردی همکلام میشم , حتی ب مدتی ک اندازه اش از دقیقه به ساعت رسیده , آشفته نیستم و چ بسا از نتیجه مطلوب خوشحالم . خوشحالم حرفام . شوخیام . جدی بودنام . کسی رو متوهم نمیکنه .

۱۳ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۳

خالص ترین و ناب ترین ها ماندگارترن . آدمی که خالص باشه ثباتش موقت نیست .

"همیشه |..ترین| ها , به یاد میمونن . شیرین ترین . دوست داشتنی ترین . آرام ترین . و حتی تلخ ترین"

:) ---> ؟

۱۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۵

آدم خاطره هام .. آدم رویا .. آدم منطق .. آدم استرس .. آدم امروز .. آدم فردا .. آدم زندگی ام .

هیچ وقت نمیتونم ی توصیف کلی از خودم بگم . چون موقعیت , شرایط , محیط , آدما و خیلی موضوع و کاراکترهای دیگری در واکنش ام تاثیر داره . 

امشب یاد بلاگفای دفن کننده خاطرات افتادم . یاد روزایی ک لبخند میاره ب روم . یاد پستایی ک اگه الان بود 90 درصدشون تایید نمیشدن . یاد پستی افتادم ک صرفا برای تامل بود و شاید نظر خودم مغایر با اکثر نوشته های تو پست بود . هیچ وقت از نقد شدن واهمه ندارم . به خودمم اجازه منتقد بودن میدم . برا همین کم پیش میاد , پذیرنده بی چون و چرا باشم ...

 ** مبهم بودن زیاد برام دلچسب نیست . بدیهی بودن هم جذابیتی نداره . یک حد وسط میتونه "شیرین" باشه .

"پست 28 مرداد 92 بلاگفا در ادامه مطلب"  -------> خوشحال میشم برا جملات کوتاه نوشته شده , نظر بشنوم . جملات مال ی کتابچه کوچکی است ک اسمش یادم نیس :)

۸ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۵

"مینویسم بمونه همین"

۹ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۰

خونه های وسط ی جنگل دور . نوک کوه بلند . توی دشت . و هرجایی با هر طبیعت بکر و زیبا , اگر دور از امکانات رفاهی , راه ارتباطی مناسب و تکنولوژی باشه , فقط واسه تفریح خوبه نه زندگی .

6 صبحی ک قرار حرکتمون بود 9 اتفاق افتاد . دو روستا در دل کوه . دو روستایی ک سالها پیش ساکنانش ارامنه ایرانی بودند . جاده وسط کوه و جنگل . باریک . خاکی . پیچ تو پیچ و هر چه میرفتیم ارتفاع بود . من آدم ترسویی ام قبول دارم ولی ترس احمقانه نه . فقط محتاطم . دوست ندارم با جونم بازی کنم . تو اون وضعیت چند تا دو راهی بود اما دریغ از یک تابلو راهنما کننده . وسط راه قرار مخفیمون رو بهم زدم . زنگ زدم بابا و گفتم : تو راهیم و میخاییم بریم فلان جا . و شنیدن کلماتی مث : ترسو . بی جنبه رو هم ب جان خریدم . احساس میکردم سمت راست بدنم درد دارم . همش فک میکردم اگه آپاندیس باشه حتما میمیرم . با اون شرایط نه آمبولانسی میومد و نه زود میتونستن برنم بیمارستان . حتی بعضی جاها تلفن هم آنتن نداشت . 

۸ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۸
دبالوگ همیشگی: 
_ آرومم ببندی , بسته میشه . در گاری نیس .
من: لذتش ب همون ضربه اشه
_ لذتات هم شبیه خودته (در حال تکان دادن سر ب نشانه تاسف)
من: راستی , گاری "در" هم داره ؟؟

"یکی نیس بگه تو رو چه ب کوه نوردی و ارتفاع گردی . ننه ات ب کوه علاقه داشت . بابات طبیعت گردی میگرد . ولی دخلش ب تو چیه هان ؟؟ سرم داره میترکه . چشام دو دو میزنه . ماساژ سر اونم از نوع نیم ساعته توسط بابا و قرص هم افاقه نمیکنه" .....

انتخاب واحد هم ک شروع شده .........
۶ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۰

دیشب ساعت دو بامداد بود و "من. آبجی . دخترعمو . مامان . داداش" تو حیاط روفرشی انداخته بودیم و چای و میوه میخوردیم . یکم بلند بلند خندیدیم . یک انرژی حبس شده بهم میگف محکم داد بزن . نمیدونم چی شد ب سرم زد چن تا پشت سر هم سوت زدم . ی دقیقه طول نکشید صدای سوت دیگه ای از نزدیکیامون ب گوشمون رسید . آبجی خندید و بلند گفت : پری و پسر همسایه با سوت ب هم علامت میدن . خندم گرفته بود . گفتم اینکه چیزی نیس ما با دود علامت میدیم ...

یک لحظه فک کردم کدام همسایه ؟؟ 

ما مث همه نبودیم هیچ وقت نشد داداشم عاشق دختر همسایه شه . پسر همسایه در نگاه من هیچ وقت نباید دوست داشتنی باشد . هیچ وقت فک نمیکنیم ک دختر عمو . پسر عمه یا هر فامیل نزدیک دیگه ای حق عاشق شدن دارد . همیشه منتظریم پسرعمو ی عروس ناآشنا بیاره . دختر دایی عاشق ی غریبه شه . من عشق را در دوست داشتن ی آدم جدید باید تجربه کنم . این فکرها اینقدر در ذهنمان تلقین شده . مثلا اگر روزی بفهمم خواهرم و پسر یکی از فامیلای نزدیک همو دوست دارن . احتمالا دو روز هنگ میکنم و دو تا شاخ خوشگل بالا سرم درمیاد .

۱۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۰

"دکتر نیما ارکانی حامد" کرسی استادی دانشگاه پرینستون را تصدی کرده، جایگاهی که ۵۵ سال پس از انیشتین در اختیار فرد دیگری قرار داده نشده بود.

هیچ اطلاعات خاصی از این شخص ندارم . فقط وقتی میبینم . میشنوم ک ی ایرانی تونسته موفق بشه . ذوق میکنم .

مطالعاتی ک روی مغز انشتین انجام شد گویای این بوده که: قسمت‌هایی از مغز که مربوط به صحبت کردن و زبان هستند، کوچکتر و قسمت‌های مربوط به پردازش‌های عددی و فضایی (تجسم) بزرگ‌تر هستند. مطالعات دیگری، نشان‌دهندهٔ بیشتر بودن تعداد یاخته های گلیال در مغز اینشتین هستند. هرچند مغز او از نظر اندازه فرقی با مغز دیگران ندارد و ۱۲۳۰گرم است.

مغز انشتین

۷ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۷

قبول دارم تجربه کردن جدیدترین ها . ناآشناها جالبه . ولی , بهتره حداقل ی کوچولو اطلاعات از همان نو بودنی ک خواستار تجربه کردنش هستیم داشته باشیم ...

مثلا اگر رفتید کافی شاپ . تو لیست منو هزارتا اسم عجغ وجغ نوشته بود. اونی ک آشناتره رو سفارش بدین . مث من و دوستم ک فک کردیم "آیس کافی" نسبت ب بقیه شاید آشناتر باشه :) ولی زهی خیال باطل .

       من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هرچه کرد آن آشنا کرد  

۱۶ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۶

"زمین را گر شوی صاحب , طمع بر آسمان داری

دم مردن همی بینی , نه این داری نه آن داری"


پشت ی نیسان آبی رنگ خوندم ....

۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۴