حرف بزنیم. :)
امکان نظر دادن به صورت ناشناس هم فعاله.
وقتی تو مینویسی، کلمه ها جان میگیرند، نفس میکشند، شکل میگیرند، میخندن و هرازگاهی آه هم میکشند. لحظه هایی که نوشته هایت صدا میشود و در فضا میپیچد، صدا و نوشته ات عطر یاس به یادگار میگذارند برای آن زمان و مکان.
همین :)
:: بیخوابی.. بیداری..
:: هجوم یه عالمه فکر و خیال..
شب از نیمه گذشته و من همچنان بیدارم، برای بیدار ماندن بهانه جور میکنم: کاری قبول کردم و باید انجامش بدم هرچند دیروقت باشه. کاملا مشخصه که خودم رو گول میزنم. هنوز تا بیستمِ ماه چند روزی باقی است یعنی من وقت کافی دارم و مهمتر از این دوساعت است دور خودم میچرخم و هرکاری انجام میدهم جز کاری که دلیلِ بهانه طور بیداری ام هست. دلم برای نوشتن تنگ شده، دلم برای شما تنگ شده، مرداد نودویک دنیای وبلاگ رو به من شناساند، گاه آروم و گاه پرتلاطم بودم، گاه شاد و گاه غم زده و گاه خنثی و بی حس، در مبهم های زندگی، بدیهی ها و حتی سخت ترین لحظه های زندگی اینجا تکیه گاه امن من بوده. باهیجان نوشتم، با چشم گریان نوشتم، با دست لرزان از شدت خوشحالی نوشتم، تک تک این کلمه ها که گره خوررده به اعماق احساسم مقدس هستند. با لبی خندان برام نوشتین، با دلی ناآرام برام نوشتین، با عصبانیت برام نوشتین، تک تک این کلمه ها که گره خورده به اعماق احساستان مقدس هستند.
میشه همراهی کنید تولد هفت سال و چندماه و چندروزگیِ بلاگر شدنم رو جشن بگیریم؟!
پستی به وقت بیست و هفت دی ماه نودوشش:
شاید بعد از دوسال باز هم دلم خواست نامه ای به گذشته بنویسم در پست بعدی.
تشکر میکنم از نسرین جان که منو دعوت کرد. :)
در سرمای قبل پاییز روز های سردتر در انتظار من هستند. من و سرما با هم دوستیم نه سیگاری دارم برای دود کردن نه دل خطرکردن.... در آرامش قبل از پاییزم جا خوش کرده ام خسته ام از اتفاقات تکراری دوباره چشم انتظار روزهای برفی با قهوه های نه چندان اشرافی در کنج خاطرات غم گرفته با بغض هزار ساله ای که قصد شکستن ندارد، به همراه کوله بار اندوه و محنت و پشیمانی با چمدانی از حرفای نزده... چراهایی که هیچوقت جواب آنها را پیدا نکرده ام و امیدی به پیدا کردن پاسخ های ناخوشایند نیست چرا که خودمان نمی خواهیم آنها را بیابیم.... آه هایی که با هربار کشیدنشان قلبم به درد می آید نمی دانم مشکلم چیست که تمام آرزویم به یک نقطه تاریک تر از روح و روان ناآرامم برمیگردد... ای مسافری که چشم انتظارتم انتظار سخت است ولی نه به اندازه شنیدن خبر نبودنت دلم می خواهد جایی را که با تو پر شده با موسیقی های همان زمان با عطرهای قدیمی می خواهمت... برگرد. زمانیست که هیجان از روال زندگی پرتلاطمم سفر کرده و قصد آمدن ندارد از همان زمان که تو رفتی.... قصه چندان عاشقانه ای نیست قصه دوست داشتن رمانتیک حرف های فانتزی نیست حرف های خاک گرفته ام هستند دوستت دارم مانند گذشته شاید کمی متفاوت اما دوستت دارم... می خواهمت برگرد...
نمیدونم اگر عنوان رو نمینوشتم متوجه میشدین که این پست رو من ننوشتم یا؟!
این جملات تراوشات ذهنی یک نوجوان چهارده سال و هفت ماه و سه روزه هست که خودش رو برای همه شانزده ساله معرفی میکند. اسمش زهراست و نسبتش با من اینه که من عمه اشم یه عمه رفیق.
شاید از عوارض بزرگ شدن است که دیگر تغییر فصل مرا به هیجان وانمیدارد، حس هایی است آرام، گاه لبخند میشود و گاه دلتنگی، گاه نارنجیِ رنگ پریده میشود و گاه خنکای با صلابت و گاه ...
من دخترِ گم شده در لابه لای یک مُشت آهن پاره ام، دختری که دوست دارد غرقِ در تکاپو باشد، دیدن برگهای زرد در پیاده روها برایش هیجان باشد نه عادت. عطرِ زیبای بهار، سبز بودن های تابستان، هوای مه آلود صبحگاه های پاییز و برف زمستان برای لذت بردن در لحظه برام جذاب هستند و بس، هیچ کدام را عاشق نیستم. من از آن دست دیوانه هام که میتوانم از سه ماهِ پاییز فقط یک روزش را پاییزی زندگی کنم و از تک تک ثانیه های عین هشتادونه روز لذت ببرم بدون اینکه دلتنگِ شب های پاییزی و انارهای ملسِ دونه شده در کاسه های گل سرخ جهیزیه مادر بشوم.
چرا همه رفته بودن شون رو میزارن واسه پاییز؟! چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟! یعنی میشه من برگردم جمشید؟! کاش بشه برگردم...
وقتی عکسِ کادویی که برا دختر دوستم گرفته بودم رو نشونش دادم با هیجان گفتم: جعبه اش رو هم خودم ساختم، ساختن حال خوب کنه حالا میتونه ساختن یه جعبه باشه یا ساختن زندگی. ازم نظری پرسیده نشده بود انگار که اون لحظه این جمله آرمش بخشترین جمله موجود تو دنیا بود که باید با کسی به اشتراک میذاشتم. بعضی وقتها فکر میکنم به هر قیمتی شده باید خودم رو سرحال نگه دارم حالا به هر قیمتی حتی شده تظاهر به پُرنشاط بودن، ساده ترین راه ممکن برای فرار از واقعیت که به واقع گم کردن سرِ کلاف زندگیه. کم کم زندگی رو بهتر میشناسم، آدمای اطرافم رو راحتتر میفهمم و مهمتر از همه خودم رو جوری که هستم قبول میکنم. من باید یاد بگیرم تو این دنیا هرچیزی ممکنه، امکان داره حقم ضایع شه، امکان داره دوست نداشته شم، امکان داره دوست نداشته باشم و هزاران امکان دیگه. خلاء احساسی منو قرار نیست کار پُر کنه یا بالعکس دغدغه های کاری من با پذیرفتن دوست داشته شدن هایی که دلیلی جز فرار از موقعیت موجود نداره حل نخواهند شد. برای زندگی ساختن باید مدیر بود، باید هر جنبه از زندگی رو جدا مدیریت کرد، ادغام دغدغه هامون، غرق شدن در قسمتی خاص از زندگی، لاپوشونی ها و جایگزین کردن ها دوای درد نیستن، ایبوپوروفینِ گول زننده هستن که تسکین میدن ولی آروم آروم استخوونمون رو پوک میکنن.
وقتی نقطه رو آخر جمله میذارم و حرفم رو پایان میدم، یه لبخند پت و پهنی به خودم تحویل میدم، همین تز دادن ها موظفم میکنه برا پایبند بودن به عقایدم تلاش کنم.
بی هوا پرسید: بازم زیر چشمات سیاه میشه؟! قبلنا عادت داشتم به چشمم مداد مشکی بکشم فکر کردم منظورش به اونه ولی نه راست میگه وقتی خسته میشم زیر چشمام به طور نامحسوسی کبود میشه و گود میره، خوشحال هم باشم چشمام نشون میده و همینطور غمگین هم باشم. لبهامم ژل تزریق نکردم، خیلی معمولیه درحدی که به صورتم میاد. تازه تبخال هم زدم، درسته اذیت میکنه ولی خب تجربه بدی نیست سرگرم هم میکنه حتی. هیچ وقت قرار نیست دماغمو عمل کنم، خب نه قوز داره، نه بلنده، معمولیه. همیشه دوست داشتم کمی کوتاه تر باشم ولی خب وقتی خیلیا میگن قدبلند مُده منم قبول میکنم. هر دستم پنج تا انگشت داره، پاهامم همینطور، پلک هام زیاد بلند نیست، ریمل هم نمیزنم. هان یادم رفت باید اول از همه از رنگ چشمام میگفتم، سبزی که تیله است.
همه امون یه شکلیم با جزئیاتی متفاوت، تفاوت ها فقط تو رنگ چشم و کم پشتی مو و بور بودن و نبودن رنگمون نیست، بعضی وقتها تفاوت ها عمیق تر و مهم ترن و همین اندازه شباهت ها زیادتر و حساس ترن.
و یکی از اخلاقای بدم که جدیدا کشفش کردم اینه که: به همه حق میدم.