"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

دقیق یادمه چهار سال و خورده ای داشتم و تازه خواندن و نوشتن یادمیگرفتم، تلویزیون فیلم پخش میکرد، خواهر و برادر میخ کوب شده، چهارتا چشم رهن کرده زل زده بودند به صفحه تلویزیونی که مطمئنا اینچ کمی داشت. تیتراژ آغازین سریال در حال پخش بود، رسید به اسم نویسنده، فونت اسم نویسنده خیلی دلربا بود، خیلی شیک و جدی و با صدای بچگونه رو به داداشم گفتم: "میبینی اسم خودش رو خوشگل تر نوشته".

سفت بغلم کرد و اینقد خندید و قهقه زد تا اشک از چشماش دراومد.

:))

۲۳ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۵
جدیدا هر چیزی, هر جایی چهارچوب خاصی برایم پیدا کرده حتی نوشتن, برای نوشتن در وبلاگ باید به وسیله لپ تاب, گوشی یا کامپیوتر وارد پنل کاربری ام شده باشم تا بنویسم. تا این صفحه رو نبینم کلمات و جمله ها کنار هم چفت نمیشوند, نوشته هایی که روی کاغذ ثبت میشوند به دفتر خاطرات که نمیشود گفت, اختصاص دارند به دفتر یادداشت چندین ساله ام, خلاصه پرحرفی کردم تا به این برسم, انگیزه نوشتن این پست با کامنت های ناشناس یکی از دوستان بلاگر در این پست برایم ایجاد شد. برای اینکه حرفهایی که میخواستم بزنم ملموس تر باشد تصمیم گرفتم حرف هام را ضبط کنم و پست به صورت صوتی باشد ولی نشد, بعد خواستم روی کاغذ بنویسم و تایپ کنم یا همان با دست خط بگذارم در وبلاگ که آن هم به همان دلیلی که در سطرهای  اول نوشتم کنسل شد.
و اما....
بله قصه ای که میخواهم در موردش بنویسم, قصه شناخت یا قصه عادت کردن هست. وبلاگ هم اندازه خودش هویت پیدا کرده آدم های واقعی ای که بصورت مجازی گرد هم آمدند و به قول دوستی که بیان رو به دهات تشبیه کردن که خواسته ناخواسته اکثریت همدیگر رو میشناسند(با همان هویت و بیوگرافی که هر کس برای خود ارائه داده). فعالیت چند ماهه در این دهکده, شناخت های سطحی از هر بلاگر در ذهنمان ایجاد میکند, تاکید میکنم "شناخت" پس قضاوت نه, من در این پست خواهش کردم بصورت ناشناس کامنت بنویسند خیلی برام جالب بود, با خواندن هر کامنت بلاگری در ذهنم مجسم میشد. بعضی وقت ها حس میکنم اگر چند پست در اختیارم بگذارند و بگویند نویسنده هایشان را تشخیص بدهم احتمالا بتوانم درست جواب بدهم, لحن و حجم احساسات کلمات حریر برایم با نوشته های نرگس و تعابیر و تعاریف زیباش قابل تفکیک است. انسجام پست های میرزا خاص خودش هست. خلاصه و در حجم کم بیان شدن حرفهای آقا رامین با پست های کوتاه آقای دال زمین تا آسمان فرق دارد. هوشمندی حورا در منتظر اتفاقات خوب در تک تک کلماتش حتی اونچه در لحظه میگوید پیداست. میخواستم یک چیز چالش مانند از این شناختن ها و جدی گرفتن وبلاگ ها به پا کنم ولی یادم آمد من آدم چالشی نیستم و احتمالا تعداد کمی مثل من هستند که به این جزئیات توجه کنند. به هر حال این پست هم نوشته شد در حالی که هیچ شباهتی به پستی که میخواستم بنویسم ندارد و کاملا طور دیگری بیان شد نسبت به آن چیزی که در ذهن ام بود. خلاصه اینکه بنظرم وبلاگ را باید جدی گرفت, حتی اگر در ماه یک پست بیشتر ارائه نمیدهید باز بلاگر هستین, هر وبلاگ یعنی یک انسان پس چه خوب که انسان ها در این دهکده حال دلشون خوب باشد. حتی این پست هم نوشته شد تا گامی باشد برای انتشار این متن.
تا الان هیچ پست ام این اندازه لینک تو لینک نشده بود :))

۲۳ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۰

بدانید و آگاه باشید که در پس هر بلاک کردنی(که شاید در طول زندگی هر کس فقط یک بار رخ دهد و درصدی در حد کمتر از نیم درصد دارد) اجباری هست، بلاک کردن رو به آدمی تحمیل میکنند.

:)))

۱۸ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۰

تا حالا به نوشته های خودتون توجه کردین؟؟ اینکه آیا با سبک خاصی مینویسین؟؟ لحن مخصوص به خود دارید؟؟ نقطه اوج پست هایتان چیه؟؟ و همچین سوالاتی؟؟


* یک متنی در همین راستا در ذهنم هست که چند وقتی هست میخواهم بیانش کنم، ایشالا وقت کنم و با خودم در چگونگی بیانش به توافق برسم میشه یکی از پست های اینجا :)

۱۶ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰

اینروزها زیاد پست مینویسم و هیچ فکری به حال مخاطبی که به امید خوندن پست خوب از یه بلاگر روی ستاره روشنی کلیک میکند و مواجه میشود با کلماتی که شاید برایش بی معنی باشد و نهایت پوزخندی برای این اندازه سطحی بودن بر لب بنشاند نمیکنم، خودخواهانه مینویسم و حتی پیش نویس میکنم، از برنامه کوه رفتنی که با پدر میچینیم و نمیرویم، تنها دلیل مسخره بهم زدن برنامه یک چیز ساده است. بابا با ذوق میگوید: تله کابین هم سوار میشویم و من فقط لبخند میزنم، خب پدری که دخترش هیچ وقت سوار چرخ و فلک نشده، نوک کوه رو ندیده، حتی از پشت بام پایین را نگاه نکرده و تنها افتخار مربوط به ارتفاع در زندگی اش، راه رفتن روی پل هوائی بوده باید پیشنهاد تله کابین سوار شدن به دخترش بدهد؟؟ یا از خصلت خوب مسواک زدن که مثل غذا خوردن یک چیز ضروری شده در زندگی ام، از تصویر صفحه اول گوشیم که عکس نصف صورتم هست و قصدی برای حذف یا تغییر دادنش ندارم و یا ....

من خودم رو خوب میشناسم پس منتظر روزهای شلوغ ام، روزهایی که بدو بدو و کرونومتر به دست در بیان بچرخم، همیشه یک اصل در زندگی ام صادق بوده "آرامش قبل از طوفان" (البته که با بار معنایی منفی نه).

بهش میگم: بعضی وقتا فکر میکنم واقعا "مودی" هستم. مثلا امروز صبح زود بیدارشدم، اول صبح عالی بودم، یکم بعدتر دلتنگ روزهایی که باید باشند و نمیدانم چرا نیستند از گم شدن روزهایی که برنامه ریزی شان کردم واهمه دارم  و الان خیلی خنثی ام نه خوب، نه بد و نه ملس هیچی.

میگه: دم دمی مزاج مدرن.


aghagol.blog.ir/post/1175 حتما سر بزنید، مرسی :)


۱۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۴

سال نود پیش دانشگاهی بودم، اوایل اسفند انتخابات نمایندگی مجلس بود منم اواخر بهمن هجده ساله شده بودم و رای اولی چند آتیشه، طوری که از اعضای اجرایی همکارای داداشم بودن و فکر میکردن من جای کس دیگه میخوام رای بدم نمیتونستن قبول کنن هجده سالم شده ولی امروز نه آتیشی بود نه یخی از صبح میخواستم برم حوصله نداشتم، تا اینکه ساعت شش عصر راه افتادم و هفت و نیم رای دادم, "هفت تا مُهر"، زمان خیلی زود میگذره خیلی....

۱۵ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۵

امروز از آن روزهایی است که خونه ما شده خونه مادر بزرگه، با چهار نوه قد و نیم قد، بالاخره الان از شدت خستگی آرام شدن حتی محمدامین خوابیده، "فاطمه حورا" ازم خواست بریم حیاط برام شعر بخونه. 

 
۱۳ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۰

دلم واسه سحرهای ماه رمضان تنگ شده، حتی اگه بعضی از روزهاش رو روزه نگیرم :)

الان: 4:12

اذان صبح

یه دل سیر همه رو دعا میکنم....

۱۲ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۱۰

ترم های اول بود، زمانش دقیق یادم نیست، نشسته بودیم تو اتاق، گوشیش زنگ خورد، جواب داد، وسط مکالمه قطع شد.

گفت: تو بودی چیکار میکردی؟؟

من: چی رو؟؟

تعریف کرد: همکلاسیم بود زنگ زد، در مورد کلاس و کنسل کردنش حرف میزدیم، یهو قطع کرد، پیام داد که خواهرم اومد اتاق قطع کردم بعدا میحرفیم. حالا تو بودی ناراحت میشدی؟؟

من: نه، فقط بلاکش میکردم :)

.

.

.

سه روز نگذشته بود، یک آقا پسری بهم سلام داد و خودش رو معرفی کرد و گفت: چرا به فلانی گفتین من رو بلاک کنه :||

دلم میخواست سر دختره رو بکوبم دیوار :)

۲۸ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۵