نه اهل قضاوت ام و نه مقایسه، من خودمم، با تمام بدیهام، با همه خوبی هام. با همه شوخی ها و با همه جدی بودن ها. با تمام گفته ها و با دنیایی پر از نگفته ها. مومن ام اندازه خودم نه بیشتر نه کمتر. دل دارم، عقل دارم، انتخاب دارم. همه اشون کنار هم جمع میشن و با دوتا دست و دوتا پا و یک جفت چشم میشن من، منی که میتونم خطا کنم ناخواسته، منی که میتونم مهربان باشم از ته دل، منی که میتونم دل بشکنم مطمئنا بخاطر خودخواهی نه و شایدم به جبر آره، منی که باید به باید هاش برسه. امشب شب همه مونه، من، تو، دختری که سرخیابون گل میفروشه، پیرزنی که صبح با عصا از کنارت رد شد، آقا پسری که تو این ماه آدامس به دهن سر خیابون قدم رو سربازی تمرین میکرد، شب همه مونه، نه من بدترین ام، نه او بهترین و نه تو مقرب ترین. آغوش خدا برا همه بازه، مثل همیشه.
یک برنامه تلویزیونی یکی دو ساعته هم میتونه آدمی رو خشمگین کنه. سلبریتی، مجری هرکس که بواسطه شغلش مشهوره فقط اندازه ای که در قاب تلویزیون میبینم برام جالبه، و رامبد جوان همشهری و همزبانم اندازه موفقیتش در خندوانه و حرفه اش در نظرم جالبه، امشب خیلی خیلی عصبی شدم از دستش، از حرکت غیرحرفه ای و غیراخلاقی(به نگاه من) که انجام داد. "بابک" حذف شونده خنداننده شو خیلی خوب گفت: همه اون آدمایی که به من رای داده بودن ناراحت میشن، دقیقا یکیش من. رامبد همونطور که آخر خندوانه اذعان کرد بخاطر رقابت خودش با مربی های دیگر، بابک رو سپر بلای خودش کرد. من نمیفهمم این حرف یعنی چی: سه نفر از گروه خانم دهقان و آقای معجونی بالا رفتن، خوب میشه سه نفر هم از گروه من و اشکان بالا برن، اونجا آیا رقابت بین مربی ها بود؟؟ اون لحظه فرد مهم بود نه گروه....
یک روز تلویزیون نبینی و آخر شب با خندوانه، عصبی شی خیلی خنده داره.
بقول حاجی گرینف اخراجی ها که گفت: بد نیست یه نمازی به اون کمر بی صاحاب بزنی, منم هرازگاهی یه روزه ای بر بدن میزنم. نمیدونم چه حکمتیه زبان روزه چشم هام طرف میوه و حتی برگ درختای تو حیاط منحرف میشه. بالطبع اول سعی در القای فاز عرفانی نموده و با نگاهی شگرف بر جهان هستی و چشم اندازهایش مینگرم, کمی بعدتر از بُعد علم و از نگاه نیوتون بر سیب های سبز بالای درخت مینگاهم. طبیعی است این وسط باید شکرگذار خداوند هم بابت نعماتش بود, فقط جونم بهتون بگه که یکمکی هم حق دارم با نگاه شکموئی چشم بدوزم بهشون و این چنین میشود که کمر همت میبندم و برای افطار, دیس میوه ای دست چینِ "پری" که خود یکی از فرشتگان زمینی است برای اهل خونواده تدارک میبینم. باشد که رستگار شویم.
و اینگونه میشود یاد دو بیت از حامد عسگری میافتم که خیلی به دلم مینشینه:
"من نخل شدم قرار شد خم نشوم
جز با تو و خنده هات همدم نشوم
یک سیب دگر بچین و حوایم باش
نامردم اگر دوباره آدم نشوم......."
1. دختری که ساعت سه و ربع این آهنگ رو از نت پیدا میکنه و نزدیک شش دقیقه باهاش بالا پایین میپره, مطمئنا هیچ وقت نمیتونه ناراحت بمونه.
2. یکی از سرگرمی های سحر برام بازی کردن با تخم ریحان توی شربت هست, دو لیوان شربت رو حتما میخورم.
3. پریشب از کارت اهدا عضو ام رو نمایی کردم, یعنی داداش میخواست جو بده مامان و بابا دعوام کنن در مقابل چشمانش بابا خیلی خوب استقبال کرد و تاکید کرد که خودش حامی این حرکته. فقط گفت: باید میزدی تمام اعضا به جز "چشم ها". البته مادر همچنان زیاد راضی نبود, میگه با نفس عمل مشکلی ندارم ولی ... گفتم: مادرم همین ولی یعنی بعد از صدوبیست سال همچین اتفاقی بیافته باز امکان اما آوردنت هست :)
4. بعضی وقت ها, بعضی چیزها, برا بعضی ها "انتخاب" هست و برا بعضی های دیگر "فرصت".
ششم و هفتم رمضان مبارک, مهمان برنامه ماه عسل "خواهران ورزشکار منصوریان" بودند. تصور شرایطشون, عملکردشون در طول زندگی برام خیلی خیلی سخت بود و هست. فقط این وسط زرنگ بودن دختران سمیرم(شهری که تا اسفند 95 حتی اسمش رو هم نشنیده بودم) برام خیلی جذاب بود, قوی بودن تا این اندازه قابل تقدیره و تحمل, تحمل سختی, تحمل بی پولی, تحمل بودن و در عین حال نبودن پدر, تحمل دوری, تحمل و پذیرش زندگی در خانواده ای دیگر با وجود داشتن خانواده, تحمل جدایی و گسستگی و در عین حال حفظ کردن انسجام خانواده. (قسمت ششم ماه عسل)
5. بعدِ سال ها ما نخودی های خونواده نیمچه صمیمیتی به یاد قدیم ها ایجاد کردیم. پسرعمه ای که یک سال از من کوچکتره و مرداد ماه بعد از چند سال نامزدی میره سره خونه زندگیش, از الان به فکر بچشه و میگه: پریسا(خانومش) وقتی باردار شه باید بیاد خونه شما و زل بزنه به تو. حداقل مزایاش اینه که دختردایی که ما رو تحویل نمیگیره، دلمون تنگ شد بچه مونو نگاه کنیم. منم تعیین جنسیت میکنم و میگم: دختر باشه خونه راهتون میدم, پسر نباید چشم رنگی باشه.
6. دعا کردن خیلی دلچسبه خیلی :)
حرف میزد و تقریبا اجازه حرف زدن به کسی نمیداد، با جملاتی مثل: صبر کنید حرفم تموم شه بعد. حرفمو کامل نگم یادم میره ببخشید. بالاخره بعد ساعتی رضایت داد و خواست به حرفاش خاتمه بده، گفت: مقصود از این افاضات ...
لبخند ریزی بر لب نشاند و زیر لب گفت: افاضات نه جانم بگو اضافات :)